#دلهره_پارت_118

_سلام خانوم
سرم و برگردوندم سمتش...چقدر تیره به آقام می اومد...نه نه ساغر...تو دعوا که قربون صدقه هم نمیرن!
_سلام.
به کارم ادامه دادم اما همه اش دلم پیِ صدای پاهاش بود که پشت سرم ایستاد
_خسته نباشی
دست هاشو از دو طرف روی میز گذاشت...انگار که منو از پشت بغـ ـل کرده باشه!
_مرسی...توام!
سرشوپایینتر آورد و چونه اش رو روی شونه ام گذاشت...
_منم چی؟
هوای نفسش که به گردنم میخورد قلقلکم میداد...
_خسته نباشی...چه عجب وقت به من رسید...نماز شکر یادم نره بخونم
وقتی سرشو توی گردنم فرو برد و خندید کرم مرطوب کننده از دستم افتاد ...ولی خیلی زود به خودم اومدم و برداشتمش
_بداخلاقی بهت نمیاد...
سرمو عقب کشیدم..همینکه میفهمیدم داره از این فاصله نزدیک نگام میکنه و جوش هامو میبینه عصبانیم میکرد!
_به توام اینکارا نمیاد...
سرشو عقب کشید و صاف ایستاد
_کدوم کارها...اینکه زنمو میخوام بغـ ـل کنم کار بدیِ؟
حالا که لحنش جدی شده بود بهترین فرصت بود تا دعوا شروع بشه
_نه... اینکه میخوای با بغـ ـل کردن زنتو خر کنی!
جعبه ی سایه آراشم و از دستم گفت و رو میز گذاشت
_ساغر عزیزم...میشه به خودت و من توهین نکنی؟
این مدلی که شروع میکرد به حرف زدن احساس میکردم داره با یه خنگ و بچه صحبت میکنه
_نه بس نمیکنم!...تازه میخوام شروع کنم عطا
دستشو دور بازوم انداخت
_بلند شو پس حرفاتو بزن...
یه ضربه به میز زدم و بلند شدم...رو به روش که ایستادم تازه یادم افتاد چهار روز از آخرین دیدارمون میگذشت...چقدر دلم براش تنگ شده بود و چقدر دل اون برای من تنگ نشده بود!
_تو این چند روز چرا نیومدی منو ببینی

@romangram_com