#دلهره_پارت_116

گوشی و روی شونه ام گذاشتم
_چته ساغر؟ برای چی داد میزنی سرش...زشته به خدا...داری شورش و درمیاری!
_مامان میشه بری بیرون!!
اولین باری که با مامانم تند و تیز حرف زدم همین امروز بود...همین روزی که عطا با صبر و سکوتش منو به این حد رسوند که دلم بخواد سر به تن هیچکس از اطرافیانم نباشه...
مامان درو محکم بست ...صدای نق زدنش می اومد اما مهم نبود.
_الو...
_ساغر ؟؟؟...باید خیلی زود ببینمت...همین امروز...پاشو بیا خونه ی خودمون
تک تک جمله هاش و خیلی جدی گفت...
_نمیام...دلم درد میکنه حوصله ندارم. بذار برای بعد
نفسش و توی گوشی فوت کرد و با عصبانیتی که به نظر میرسید داره کنترلش میکنه گفت
_ساغر جان...خودم میام دنبالت...ساعت چهار!
گوشی و بی خداحافظی قطع کردم تا احیانا هـ ـوس نکنه توپ و بندازه تو زمین من و من بشم بدهکار آقا...!
ساعت سه بود که برای خودم آژانس گرفتم و حرکت کردم...چندتا وسایلی رو که برای خونه خریده بودم و همراه خودم بردم...به عطا هم اس دادم که زودتر راه افتادم تا کارهامو انجام بدم..
گل های نقره ای که خریده بودم رو با وسواس توی آسانسور گذاشتم و جعبه سشوار و اتو رو هم توی آسانسور گذاشتم.صورتم کاملا برافروخته شده بود..هوا حسابی دم داشت و من با این همه لباسی که تنم کرده بود داشتم خفه میشدم...به باعث و بانی سه تا جوشی که درست وسط پیـ ـشونیم جاخوش کرده بود لعنت فرستادم!
کلید خونه رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم و درو باز کردم.یکی یکی جعبه هارو از آسانسور درآوردم و پشت در خونه ام گذاشتم...
خونه ی نوم بوی رنگ میداد ...جعبه ها و گل هارو تو راهروی ورودی خونه گذاشتم و درو پشت سرم بستم...شال و مانتوی تیرم و از تنم کندم و روی مبل انداختم...
دست و صورتم و آب خنک زدم تا از شر گرما خلاص بشم...خوردن یه لیوان آب سردم بی تاثیر نبود...
امروز هرطور شده باید تکلیف عطارو مشخص میکردم...تا کی یه تنه جلوی جلوی قوم خودم و خانواده ی اون وایسم؟ اصلا تازگی های فهمیدم که عطا هوای من و نداره و همه اش به فکر ظاهر ریاکارانه ی خودشه!!!
به نظر و عقیده من هیچ اهمیتی نمیداد و فقط برای اینکه منو خر کنه مامان مولودش و همراهم میفرستاد جای خودش!...همه اش به بهونه کار و اضافه کارش و تایپ مقاله ی یه مشت غریبه منو تنها میذاشت ...هیچ فکر منو نمیکرد که دوست دارم همه اش کنارش باشم.
تقصیر من بود که هرجا نشستم و پیش همه فک و فامیل تعریف خانواده ی شوهرم و کردم و گفتم اینا قوم الصالحین هستن نگووو اینا خود قوم و الظالمینن و اون اوایلواسه اینکه منه از همه جا بیخبرو خر کنند ظاهرشون و حفظ کرده بودن...
روی مبل دراز کشیدم و خیره به سقف روشن خونه شدم...
خداییش اونقدر هام بد نیستند...یعنی ...اصلا بد نیستند...بین خوب و خوبتر باید گفت اینا آدم های خوبی هستند!
نمیدونم من چه مرگم شده که همه اش دنبال یه بهونه ام واسه دعوا و قهر...اصلا حس میکنم همه اش باید بین حرف های مامان مولود و یلدا دنبال یه تیکه و متلک به خودم بگردم...بعدم که به به عطا میگم یا میخنده یا سر به سرم میذاره یا به روی خودش نمیاره.
کش موهامو باز کردم و تابی به موهای مشکیم دادم...چقدر سر رنگ کردنشون حرص خوردم...میخواستم عطا رو غافلگیر کنم...
هم مامان مونس زد تو پرم هم سهراب راپورتم و به عطا داد و اونم که اصلا اجازه نداد...خیلی غصه خوردم هرچند با حرف هاش از چشم و ابرو و موهای خودم خرم کرد ولی خب باید به نظر منم احترام میذاشت...یه عمر خونه مامان و بابام حرف حرف اونا بوده...منم دل دارم...موی منه...مال منه....من باید تصمیم گیرم که رنگ قرمز بذارم روش یا قهوه ای ..
آخه تا وقتی که خونه بابا و مامانمم حرف حرف اونا بود..الانم که عطا تو همه چی میخواد نظر بده و نمیتونم بدون اجازه اش ابرومم بردارم...هرچی بهش گفتم بذار مرتبش کنم..برم تمیزش کنم گوشش بدهکار نشد و گفت همه اینا رو بذار واسه شب عروسی...آخه مگه عهد قلقلک خانِ؟؟؟
دست از فکر و خیال و جنجال های ذهنیم برداشتم و به اتاقم رفتم...اتو رو توی کمدم گذاشتم و سشوار و کنار میز آرایشم و زیر میز گذاشتم...

@romangram_com