#دلهره_پارت_115
آخرین دعوامون شد سر همین حرف ها...!
حتی درباره ی جشن عروسی...مامان مولود یه بار تو حرفا گفت خانواده اشون چون خانواده شهیدن و خیلی مومن برای جشن های فک و فامیل اصولا آهنگ ندارن ..مثلا یه خانومی و دعوت میکنند که مداحی کنه یا چیزی بخونه...منم همون موقع وسط حرفش اومد و گفتم "آدم اگه بخواد از این جشنا بگیره همه رو دعوت میکنه خونه اش یه ولیمه میده...یا میبره رستوران یه غذایی میده...به اندازه ی عروسی ام خرج برنمیداره ..."
فهمیدم بهش برخورد چون سری تکون داد و به یلدا نگاه کرد یلدام با خنده گفت " خب تو عروسی باید همه جوانب و در نظر گرفت...دو تا خانواده باید باهم کنار بیان"
منم داشتم به نقشه های توی ذهنشون پی میبردم که که گفتم "عروسی اسمش روشه...مال عروسه! اونکه همه چیو تعیین میکنه..اصلا عالم و آدم میان عروس و ببینند هرکی مشکل داره با آهنگ و ر*ق*ص میتونه واسه شام بیاد یه چی بخوره و بقیه رم دید بزنه تا یه بهونه پیدا کنه واسه غیبت کردن"
یلدا همون موقع خواست دوباره حرفی بزنه که مامان مولود بحث و عوض کرد ...این فقط مشکل ما نبود...یعنی فرصت نشده بود تا با عطا حرف بزنم و ببینم نظر اون چیِ...اما واسه لباس عروسم مامان خودم میگفت پوشیده بردار اما من اصلا دوست نداشتم لباسم آستین داشته باشه...دوست داشتم یه لباس باز بخرم که حتی تا کمـ ـر از پشت باز باشه....مدل هاشم انتخاب کرده بودم...تموم اینا روی هم تلمبار شده بود و من یک کلام نظر عطارو نمیدونستم چون همه اش نبود...! یا اضافه کار وایمیستاد یا میرفت تویه کافی نت کمک دوستش برای تایپ...وقتایی هم که خونه بود و منم کنارش بودم همون پایان نامه ها رو تایپ میکرد ...اصلا با وجود مامانش و برادرش مگه میتونستم دو کلوم باهاش حرف بزنم؟
عطا که دعوا نمیکنه...فقط وقتی که کم میاره...وقتی که دیگه نمیدونه چی باید جواب منو بده...یه جوری نگاهم میکنه که هر لحظه حالت چشم هاش از جلوی چشم هام کنار نره و منه بدبخته بد شانس مثل الان بشینم گوشه ی اتاقم و غصه بخورم!
_ساغر؟؟
کف دست هامو به صورتم کشیدم تا اشک هامو پاک کنم.
_بله مامان؟
در اتاق و که باز کرد بلند شدم و پشتم و کردم بهش...مثلا داشتم توی کتابخونه ام دنبال چیزی میگشتم!
_مادر گوشیت خاموشه؟
یه کتاب و بیرون کشیدم و ورق زدم..
_چطور؟
_بیا...عطاست...پشت خطه!
تلفن و مامان مونس روی میز گذاشت و وقتی از بسته شدن در مطمئن شدم برگشتم و تلفن و برداشتم.
این چند روز فقط با اس ام اس حرف هامو بهش گفتم..وقتی ام زنگ میزد جواب نمیدادم...خونه ام که می اومد سعی میکردم از جمع دور نشم و بیشتر پیش مامان مولود بشینم..حالا وقتش بود از دلم در میاورد...مگه نه؟
_سلام!
_سلام عزیزم...خوبی؟...موبایلت چرا خاموشه؟...نگرانت شدم
روی تخـ ـتم نشستم و به پایین دامنم دست کشیدم.
_نگرانی واسه چی؟ هرجام برم یکی دنبالم هست...!
_عزیزم...خب یلدا خانوم ساعت هشت شب که نمیتونه از خونه بره بیرون تا من و تو راحت باشیم...
حدسم درست بود..عطا باهوش تر از اینحرفا بود که تیکه و متلک منو نفهمه...
دیشب که برای چیدن توی کابینت های اشپزخونه ام رفتم دیدم عطا با یلدا اومده...درصورتی که من از سهراب خواستم بره خونه و اگه عطا کار داشت باز برای برگشتن خودش بیاد دنبالم...دوست داشتم بعد مدت ها با عطا خلوت کنم...نه واسه فکر و خیالی که یلدا تو سرش بود و زرت و زرت بهم تیکه مینداخت..فقط برای اینکه بتونم سرش جیغ بکشم و بگم اینقدر پشتم و خالی نکنه! ولی یلدا تا دقیقه نود موند خونه امون...
_میتونستی نیاریش عطا...
_باور کن من ازش نخواستم همراهم بیاد...خودش گفت واسه ساغر یه سری لوازم خریدم بیارم که بچینیم تو کابینت هاش...منم فکر کردم با تو قبلا حرف زده .ساغر جان حالا که مشکلی پیش نیومده که تو به خاطرش خودت و اذیت میکنی.
_اتفاقا یه عالمه مشکل داریم که همه اشون دارن رو هم تلمبار میشند و اگه زودتر حلشون نکنیم من از کوره در میرم!!
جمله ی آخرم و با جیغ گفتم...حتی اونقدر بلند که مامان مونس بی هوا در اتاقم و باز کرد ..
@romangram_com