#دلهره_پارت_114
_قرار نیست تا آخر زندگیمون اونجا بمونیم...ایشالا چند سال دیگه پول دستم بیاد یه خونه بزرگتر که باب طبع شماهم باشه میگیرم...
_ایشالا...
از صدقه سر دعاهای عطا زود رسیدیم خونه...نرگس و یلدا که به محض رسیدنمون خریدهارو ازمون گرفتند.سلام و احوالپرسیم با مهمون ها و علی الخصوص مامان مولود اونقدر طول کشید که تمام خرید هامو اون دوتا ببینن...اتفاقا حدس عطا هم درست از آب در اومد...هر دو مامان ها و حتی یلدا به رنگ مانتوم گیر دادن و گفتن باید روشن برمیداشتم...همه اش منتظر بودم عطا گردن بگیره اما لال مرده خودشو یه جوری مشغول حرف زدن با سامان و سهراب نشون میداد که دلم میخواست جیغ بکشم سرش...
مجبور شدم واقعیتو بگم...مامان مولود که حسابی دعوام کرد و گفت چه معنی میده چون تو خونه ی خودتون کیف و کفش داری نباید شوهرت برات بخره...تازه بهم یه نصیحت درگوشی ام کرد...که هیچوقت نذارم پول تو دست شوهرم بمونه و تا میتونم صرف کارای مهم یا وسایل مهعم زندگیمون بکنم...
منکه دلم نمی اومد عطا رو اذیت کنم...میتونستم این سختی و گردن خانواده ی خودم بندازم...مثلا سر جهیزیه خریدن دیگه مراعاتشون و نمیکنم...عطا چون بابا نداره...چون کسی نیست کمکش کنه واسش دلسوزی میکن....ولی بابای منکه دو تا داداشمامو داره...بعدم من تک دخترشم...باید واسم سنگ تموم بذاره یا نه؟
فردا رو عطا با سهراب قرار گذاشت تا برای خونه و کارهاش برن بنگاه...مامان مونس و نرگسم گفتن که بهتره ما هم برای خرید جهیزیه بریم...
تاریخ عروسی مشخص شد و من فقط سه ماه فرصت داشتم وزن کم کنم! هیچ خوشم نمی اومد فامیل های عطا که یلدام اصلا ازشون خوشش نمی اومد من و به خاطر هیکلم مسخره کنند...البته اندام من هیچ مشکلی نداشت و اضافه وزن من هیچ ربطی به کسی نداشت...منتهی ایراد اصلی تفاوت فاحش و قد و قواره و ظاهر من و عطا بود که باید تا عروسی یه کم کمترش میکردم...
همینکه فهمیدم فردا به کل عطا رو نمیتونم ببینم دلم گرفت...حتی سرشامم اندازه دو تا کفگیر بیشتر نتونستم برنج بخورم...با همین خواب یکی دو ساعته منو به خودش عادت داد...
شب تا صبح به یاد عطا و لحظه ای که بغـ ـلم کرد چشم رو هم نذاشتم...تا اذان صبح بیدار بودم و به همه چی فکر کردم...حتی برای اینکه وقتم به بطالت نگذره مدل لباس هایی که دوست داشتم واسه جشن حنابندون و عروسی و پاتخـ ـتی بدوزم و از اینترنت درآوردم و انتخاب کردم...البته باید به عطا هم نشون میدادم تا نظرشو بپرسم...
بعد نماز چند ساعتی و خوابیدم تا ساعت ده با نرگس و مامان مونس برای خرید جهیزیه راهی شدیم...
شاید بزرگترین اشتباه زندگیم وقتی بود که با مامان مونس و نرگس برای خرید جهزیه رفتم...دست رو هرچی میذاشتم همزمان مدل چشم و ابروشون تغییر میکرد و حالت تهاجمی به خودشون میگرفتند...مگه جهیز برای مادر عروسه که نظرشم مهم باشه؟؟ جهیزیه برای عروسه...
باید آدم یه چی تو آشپزخونه ترغیبش کنه که صبح تا شب اونجا ول بچرخه و غذا آماده کنه...اصلا هر زنی نصف عمرشو و شاید دو سوم عمرشو یا تو آشپزخونه است یا تو اتاق خواب!...پس وسایل این دو جا از همه چی مهم تره...
اینارو هی تو گوش نرگسم میخوندم اما میگفت مراعات کنم...من نمیفهمم چرا باید تا آخر عمرم مراعات کنم؟ دلم نمیخواد هی تو کیف پولم و نگاه کنم و بعد تصمیم به خرید چیزی بگیرم...من اول انتخاب میکنم بعد برای خریدن اون چیزی که دوست دارم تو کیفم و نگاه میکنم...همینه که هست...
با هزار و یه ترفند تونستم مامان و راضی کنم تا گاز و یخچال ساید و ماشین لباس شوییم و از مارک آلمانی بوش برداره...همونجا هم به نرگس گفتم واسه عروسیم ماشین ظرفشویی ِ همین مارک و بخره...
اخم و تخم های مامان مونس اهمیتی نداشت...خوب یاد گرفته بودم از دلش دربیارم...باباهم که اصلا بامن حرف نمیزد..گزارش کار از مامانم میگرفت و اگه دعومایی ام بود سر اون خالی میکرد...حتی یه بار شنیدم که وسط بحث و جدلی که داشتن به مامان گفت "تربیتت عالی بوده...نمیتونی رو حرفش حرف بیاری!"
وسایل آشپزخونه البته بزرگ هاشو همونجا خریدیم و قرار شد برامون بفرستند...میموند خرده ریزها که مامان مونس گفت نیازی نیست من همراهش باشم و خودش میخره...اما منکه میدونستم برای چی میگه...میخواست که واسه خریدن بشقاب و قابلامه نظر ندم و دیگه بتونه اون ها رو با قیمت بهتری بخری..
اولش قبول کردم که همراهشون نرم اما وقتی دیدم عطا برای فردای اون روزهم باید اضافه کار وایسه نظرم عوض شد و با مامان مونس برای خرید رفتم...برای خریدن بشقاب و قاشق و چنگال یا میوه خوری و اینجور چیزها مامان مونس منو برد شوش...تا حالا نرفته بودم و با دیدن هر مغازه و ویترینش نیشم تا بناگوشم باز میشد...
دوست داشتم همه ی اون ها رو یکجا بخرم...واقعا قشنگ بودن..حتی گل سرخی ها که مامانم میگفت زمان اونها مد بوده و الانم دوباره افتاده رو مد...تصور من از ظرف های گل سرخی خوردن آبگوشت بود...یادمه بابای مامانم همیشه تو پیاله های گل سرخی برامون نون تیلیت میکرد ...
ایندفعه کمتر غر زدم چون قیمت ها شبیه هم بود و منم از مدل های ایرانیش خوشم اومد...به جز یکی دو تا دونه ظرفم که مارک دیگه ای داشت و گرون تر تموم شد بقیه رو به قیمت مناسب تری گذاشتم تا دیگه امشب بهونه دست سهراب ندم تا دعوام کنه...
هرچند بهونه ام دستش میدادم مگه سامان میذاشت بهم چیزی بگه...همون دیشب که نرگس رفته بود و چغلوی خرید های من و پیش سامان کرده بود خودش زنگ زد خونه و بهم تبریک گفت...تازه اذعان داشت تک دختر خانواده ای و بچه ی اخر...تا میتونم از بابا کش برم و بتیغمش!
البته من به این سنگ دلی نیستم که...من فقط به فکر حرف مردمم...خب خونه امون که زیاد تعریفی نیست و کاملا ظاهر ساده ای داره....عوضش باید داخل خونه شیک و خوب باشه...
شاید بیشتر از یک هفته طول کشید ...نزدیکای دو سه هفته بگم بهتره...! تمام خرید هام انجام شد و وسایل و یه راست هر دفعه میبردم خونه ی خودم که عطا و عارف حسابی تمیزیش کرده بودن و حتی یه قسمت از پذیرایی و با اجازه صاحبخونه کاغذ دیواری ِ طرح آجر کشیده بودند...دیوارهای اتاقم رنگ زده بودن و خیلی بهتر از بار قبلی بود که خودم دیدم...
وسایل و هربار که میبردیم توی خونه به سلقیه خودم و حتی عطا که کاملا چیدمان واسش اهمیت داشت میچیدیم...به قول مامان مونس بازم خرده ریزه ها مونده بود...اما خب کم کم بعضی روزها که خودم هم از خونه بیرون میرفتم و چشمم به چیزی می افتاد که احساس میکردم واسه خونه لازمه میخریدم ...
تو این مدت خیلی کم پیش اومد با عطا تنها توی خونه باشیم...به خاطر اینکه عارف و یلدا با اسباب و اثاثیه اشون اومده بودن پیش مامان مولود و هربارم که من میرفتم خونه اشون یه مزاحم پیدا میشد!...البته دور از جون مامان مولود که همه اش به فکر جفتمون بود..
هرچند...برای خودمم زیاد اهمیت نداشت کنار عطا موندن!! زیادی نق نقو شده بود...به هرچی که انتخاب میکردم و روی هر چیزی که دست میذاشتم گیر میداد و هزار تا ایه و حدیث سرهم میکرد که اصرافِ و زندگی و باید ساده گرفت ...
یه بارم بهم گفت که حضرت زهرا زندگی ساده ای داشته ...مدام تو گوشم از زندگی خدا پیغمبر میگفت...منم همون یه بار از کوره در رفتم و گفتم حالا که اینطوره توام باید برای من یه کلفت بگیری...مگه نه اینکه حضرت زهرا یه خانوم و داشته که کمکش میکرده و یه جورایی برده اش بوده...منم میخوام...تازه برای یکی دوتا سند و مدرک و مثل خودش آیه و حدیث جور کردم که خانوم فاطمه ام ساده ی ساده سر زندگیش نرفته ..حتی جشن داشته...لباس عروس داشته...وسایلم به زمان خودش خوب برده...فکر میکرد میتونه با از خدا گفتن و حرف هایی که خودش بیشتر از من اعتقاد داشت منو از خواسته هام کنار بکشه...
اما مگه من چی میخواستم؟؟ یه زندگی کامل...دوست ندارم پس فردا تو زندگیم زرت و زرت لوازم آشپزخونه ام خراب بشه...یا چه میدونم..رنگ و روی مبلم بره و تشکم بخوابه!...اینارو که عطا نمیفهمید...مامان منم نمیفهمید چون یه عمر عادت کرده بودن به ساده زندگی کردن...
@romangram_com