#دلهره_پارت_113
_هووم...بذار بخوابم عطا
با تمام نیروش داشت تلاش میکرد تکونم بده و لحاف و از لای پام بیرون بکشه...
_عطا جیغ میزنما
_خانوم خواب موندیم...همه خونه ی شما منتظر ما موندن
با گفتن یه " اّه" بلند لحاف و بی خیال شدم اما...چی گفت؟ خواب موندیم؟
یه راست سر جام نشستم و هاج و واج تو اتاق عطا سر میچرخوندم تا یه ساعت پیدا کنم که عطا ساعد دستشو جلو آورد و با دیدن ساعت هشت و نیم زبونم قفل شد...
_من حاضر شدم..پاشو توام لباس هاتو بپوش بریم..بدو ساغر
نیم تنه ی تاپم و بالاتر کشیدم و موهامو با انگشت های هر دودستم خاروندم
_خاک بر سر شدیم که...
عطا توی کمد دنبال چیزی میگشت که گفت
_مجبور شدم بگم یه سر رفتیم تخـ ـت ببینیم تو ترافیک موندیم دیر شد....
کمـ ـربند مشکیشو بیرون کشید و مشغول بستنش شد...به زور تکونی به خودم دادم و بلند شدم...
_اصحاب کف اینقدر نخوابیدن که من و تو بی هوش شدیم...نتیجه اخلاقی دیگه پیش هم نمیخوابیم!
صدای خنده اش بلند شد ...لبه تخـ ـت نشسته بودم و به صورت خندونش نگاه میکردم که شلوار جینم و از روی زمین برداشت و به طرفم اومد
_بیا بپوش دیرتر از این زشته به خدا
لباس هامو با تعلل همیشگیم عوض کردم و وقتی سوار ماشین شدیم و تازه عطا رو حاضر و آماده دیدم یاد پیرهن مردونه ای افتادم که براش خریده بودم...
_خرید هارو آوردی؟
_آره...عقبه
عطا دست به دعا شده بود تا خدایی نکرده تو ترافیک نمونیم و بیشتر از این دیرمون نشه...
_مسیر خوبه ها...میخوای دست از ذکر گفتن بردار..دهنت کف کرد!
با لبخند نگاهم کرد و به ادامه ی مسیر خیره شد
_عطا...دروغ گفتی به مامانم؟
_راستش روم نشد بگم خوابمون برده...
گره ی روسریم و باز کردم تا بتونم با سنجاقم مدل لبنانی ببندم
_آره...هر راستی و نباید گفت!
بازم درباره ی خونه ازم پرسید که اگه پسندیدم همونو رهن کنه یا اجاره...
_فقط کاش یه کم بزرگتر بود...نه؟
@romangram_com