#دلهره_پارت_112
_زمین سفته عطا! بالشتم که تحمل سنگینی سر منو نداره خوابیده کف زمین...تازه من عادت دارم پام از روی زمین بالاتر باشه...یعنی همیشه یه بالش دیگه میذارم زیر پام...نمیدونی بدون...!
بلند شد و از توی کمد بالا سرمون یه بالش آورد..فکر کردم میخواد بذاره زیر سرم اما گذاشت زیر پام...بعدم کنار دراز کشید و دستشو دراز کرد
_سرتو بلند کن دختر خوب
سرم و بلند کردم و دستشو دراز کرد...بالش و گذاشت روی بازوش
_بهتر نشد؟
سرمو گذاشتم روی بالش و نگاهش کردم...
_نه!
بالش و برداشتم و سرم و گذاشتم رو بازوش...با اینکه ارتفاعش شاید از بالش کمترم بود اما...
_الان خوابم میبره...!
نمیخواستم چشم هامو باز کنم...اما زمانی که پیـ ـشونیم و بـ ـوسید ناخودآگاه پلک هام ازهم فاصله گرفتند .
_خوب بخوابی...
دهنم و انگار قفل زده بودن روش...دستشو روی بازوم گذاشت و من برای اولین بار به خودم لعنت فرستادم که کاش این لباس تنم نبود و من از گرمای دست هاش اینطور به جلز ولز نمی افتادم.
دستمو آروم کشید و من به سمتش کشیده شدم..وقتی سرم به سیـ ـنه اش تکیه داد ته دلم لرزید...یه جوری که دوست داشتم زمان وایسه و من صد سال دیگه توی همین حال بمونم و عطا تا صد سال دیگه منو اینطور بغـ ـل کنه ...
گرمای دست هاش اینبار از پشت شونه هام به نقطه نقطه بدنم سرایت کرد...
حالم خیلی خوب بود اما احساس میکردم یه ریع دیگه تو همین حال بمونم خیس عرق میشم و با وجود همچین لباسی عطا کاملا متوجه میشه...
صدای قلبش و میشنیدم و خنده ام میگرفت ولی هی لپم و از تو گاز میگرفتم که مبادا بزنم زیر خنده و این حال خوشمون از بین بره...لای یه چشممو باز کردم...عطا در کمال آرامش چشم هاشو بسته بود...خنده ام بیشتر شد وقتی خال سبز زیر گلوشو دیدم...
یعنی تف به ذات من که دستی دستی دارم خودم و از حال میندازم...پلک هامو به زور روی هم انداختم..باید به صدای قلب عطا گوش میدادم...اما گرمم بود...منکه مثل عطا به خودم عطر نزده بودم که احیانا اگه عرقم کردم بوی بدنم معلوم نشه...
آروم آروم لحاف وبا پنجه ی پام پایین کشیدم...یه نفس راحت داشتم میکشیدم که عطا زد زیر خنده و من بابت اینکه لو رفته بود حرص خوردم...
_گرمت شد؟؟
مظلوم نگاهش کردم
_اوهوم...
اصلا دوست نداشتم ازم فاصله بگیره..اتفاقا منو بیشتر به خودش فشار داد و من بیشتر توی آغـ ـوشش جمع شدم....خداروشکر فقط دستشو پشت کمـ ـرم گذاشت و یه خورده نـ ـوازشم کرد...نفس هامون برعکس هم بود...من که نفس میکشدم اون نفسشو بیرون میفرستاد و وقتی من نفسم و آزاد میکردم اون بود که نفس میکشید...
همین بازی بامزه باعث شد ساکت و آروم سرم و روی شونه اش بذارم و خوشحال باشم بابت آغـ ـوشی که تصاحب کرده بودم..
_ساغر...ساغر خانوم...پاشو
چقدر بده که تو یه خواب ناز باشی و یکی مثل مگس بالاسرت ویز ویز کنه...
_خانوم عزیزم..خواب موندیما
البته اگه بعد چند لحظه متوجه بشی عامل صدا کسی جز همسرت نیست و تو حتی نمیتونی دستو رو هوا تکون بدی تا ساکتش کنی...
@romangram_com