#دلهره_پارت_111

میگن همه چی و بسپار دست خدا نتیجه اش میشه همین...
خمیازه ای کشیدم که که اگه دستم و جلوی دهنم نگه نمیداشتم حتما عطا همین غروبی میبرد طلاقم میداد...
_توام که خوابت میاد...بیا نیم ساعت بخوابیم بعد حاضر شیم بریم خونه ی شما..چطوره؟
یه خورده مکث کردم تا بیشتر اصرار کنه..اما ذلیل شده عادت داشت با چشم هاش حرفشو به کرسی بنشونه!
_باشه
_پس من پایین تخـ ـت میخوابم توام همینجا...
میگم عطا گروه خونیش به این حرف ها نمیخوره...دلمو صابون زده بودم به یه هم اغـ ـوشی ساده!...شلوار راحتیم و از روی زمین برداشتم و از اتاق رفتم بیرون...پشت در لباسم و عوض کردم و برگشتم...
برای خودش یه بالش روی زمین گذاشته بود...زانوم و گذاشتم رو تخـ ـت و چهار دست و پا رفتم تا سرم و کوبیدم به بالش...
_آخیش...
میخواستم سرش غر بزنم ولی بوی عطرش مـ ـستم کرد! یه طوری که ترجیح دادم ساکت بمونم و بالش زیر سرم و بغـ ـل بگیرم...
_خوابیدی؟
_نخیر...جام عوض شده خوابم نمیبره.
با اینکه عملا اگه عطا صدام نمیزد حداقل پنج دقیقه دووم میاوردم و بیهوش میشدم اما واسه اینکه حرصم و یه طوری خالی کنم اینو گفتم...
یه چشممو به زور باز کردم...عادت داشت دست هاشو قلاب کنه زیر سرشو طاق باز بخوابه؟
_تو که خواب می اومد؟
نیم خیز شده بودم و دستم از تخـ ـت آویزون بود...دستمو گرفت ...
_بیا پایین پیش خودم بخواب...شاید جفتمون خوابیدیم...
_ناراحتی تو بیا بالا!
میگم زورش از من بیشتره...من مثل طبل تو خالی ام...دستمو کشید و اگه پامو روی زمین نمیذاشتم یه طوری می افتادم روش که با موکت رو زمین یکی میشد
بالش خودش و گذاشت زیر سر من و برای خودشم روی تخـ ـتی و برداشت...
_حالا شد!
با اینکه تو دلم مراسم حنابندون به پا بود اما با یه خورده عصبانیت نگاهش کردم...
_الان راحت شدی
سرشو بالا و پایین کرد
_آره...
طاق باز خوابیدم و عطا لحاف نازکشو روی جفتمون انداخت...اون به پهلو دراز کشیده بود و یه دستشو زیر سرش گذاشت
سرمو به سمتش چرخوندم....لب هام و خیلی الکی روی هم کشیدم و مثلا لبخند زدم

@romangram_com