#دلهره_پارت_110

_برای چی میای بالا؟..واستا ببینم
دوییدم بالای پله ها و اون درست جای قبلی من ایستاده بود
_برای چی میترسی؟
اون خنده ی کنج لبش بیشتر منو دست پاچه میکرد...داشت با پنبه زبونم و کوتاه میکرد...
_کی گفته من میترسم؟ منظورم این بود که لباسای دیگه ام مونده...اونارو که نپوشیدم!
دست هاشو بغـ ـل کرد و از بالای چشم هاش به منی که سعی میکردم از نگاهش فرار کنم زل زد
_باشه
پشتشو بهم کرد و در حالی که داشت از پله ها میرفت پایین تند و سریع گفتم
_تو خیلی ام زبون میریزی...اصلا با همین حرفات منو خر کردی...
درست لحظه ای که برگشت سمتم و همون سه تا پله رو طی کرد یه جیغ طولانی کشیدم و پریدم توی اتاق ...اگه نمیزد زیر خنده و مثل همون موقعی که تو پله ها اومد ستم می اومد حتما الان اونم به جای من این سمت در بود!
_به جون ساغر شوخی کردم عطا
از یه طرف قهقهه ی خنده اش به گوشم میرسید و از یه طرف تلاش میکردم تا جلوی زورش کم نیارم و بتونم درو بسته نگه دارم...
_ساغر خودت شروع کردی...
کف پاهام رو زمین کشیده میشد...اصلا فکرشو نمیکردم این آدم لاغر زورش از من بیشتر باشه و بتونه درو تا نیمه باز کنم...ولی همینکه نصفه تنشو آورد داخل یه جیغ بنفش دیگه کشیدم و به سمت دیگه اتاق رفتم...
نفس نفس میزد و همچنان با خنده سر تکون میداد...
با ترس و خنده گفتم
_زورت زیاده ها..فکر کردم از تو قوی ترم!
رو تخـ ـت نشست و دستی به لباسش کشید...نمیدونم کجای رفتارم خنده دار بود واسش که لبخند از روی لبش پاک نمیشد
_از سن من این دنبال بازی ها گذشته...ولی مزه داد!
خواستم دوباره زبونم و براش دراز کنم که پشیمون شدم...دگمه های مانتوم و باز میکردم که روی تخـ ـتش دراز کشید و دست هاشو زیر سرش قلاب کرد...
_خسته شدما...تو خوابت نمیاد؟
وای یعنی میخواست برم کنارش بخوابم؟ عطا...؟؟ بهتر بود خودم و به بی خیالی بزنم وگرنه هوا برش میداشت
_نه زیاد...تو خسته ای بخواب
مانتوم و تا کردم ...روسریم و روش گذاشتم...
_نه پس بریم تلویزیون ببینیم؟
ای ساغر تف تو لوحت!
شانس نداری که...

@romangram_com