#دلهره_پارت_109
_ساغر...؟
دستش و روی بازوم گذاشته بود...رنگ پوست دستش کاملا با من متفاوت بود...فشار نوک انگشت هاشو به بازوم بیشتر کرد
_ساغر کجایی؟
نگاهم و از دستش گرفتم ...
_هان؟!
لبخند زد و متاسفانه دست و از روی بازوم برداشت...ولی هنوز جای دستش میسوخت!
_پاشو لباس هایی که خریدیم و بپوش...قرار بود تو تنت ببینما
خیلی نگام میکرد حالا چه دستوری ام میداد...فقط برای اینکه دلش نشکنه...یعنی خدارو شاهد میگیرم فقط برای رضای خدا به حرفش گوش دادم...
اول مانتو و شلوارم و پوشیدم...روسریم و مدل جدید بستم و با این مدل بستن یه خورده از موهام و بیرون ریختم...کفشم پام کردم و با سلام و صلوات از پله هاشون پایین اومدم...
_خوشگله؟
_عالیِ..ولی ساغر اگه مامانم بگه که چرا تیره خردیدی میگم تو خواستیا!
_یعنی میخوای همه رو بندازی به جون ِ من؟ من میخواستم به مامانم بگم تو خوشت نمیاد زنت مانتو رنگ روشن بپوشه اینو انتخاب کردی!!
چشم هاش آنی گرد شد و دست به کمـ ـر به سمتم اومد
_ساغر این نهایت بدجنسـ ـیِ...تو خودت انتخاب کرده بودی...وگرنه منکه حرفی نزدم
گره ی روسریم و که داشت خفه میکرد باز کردم...
_عزیزم...تو مردونگی به خرج میدی و گردن میگیری!
از پله ها که بالا میرفتم بازم اعتراض کرد
_به جون عطا میگم خودت انتخاب کردی..من از پسِ مامان مولود برنمیام ساغر
بچه ترسو..وسط پله ها واستادم و نیم متر زبونم و واسش آوردم بیرون
_پس بگو واسه من یه متر زبون داری و حرفایی میزنی که منه بدبختو راضی کنی...تو که خوب بلدی زبون بریزی!
معلوم بود خنده اش گرفته ...پاشو رو اولین پله ها گذاشت و با لحن دلخوری گفت
_من زبون میریزم؟!
بازم زبونم و نصفه و نیمه بیرون آوردم
_آره خودت...
انگشت اشاره اشو به سیـ ـنه اش زد و یه پله های دیگه بالا اومد
_من؟
بیشتر از اینکه احساس کنم مظلوم شده شبیه آدمی شده بود که میخواد انتقام بگیره و دنبال طعمه اش دندون تیز کرده...
@romangram_com