#دلهره_پارت_108

پشت سرش رفتم تو آشپزخونه...سینی و برداشتم و دوتا لیوان توش گذاشتم.
جلوی سماور روی کابینت ایستاده بود که کنارش قرار گرفتم و سینی و روی کابینت و رو به روش گذاشتم.
_دستت درد نکنه
من از اون کنجکاوتر بودم...حق داره مامان مونس که میگه دوره و زمونه عوض شده...فکرایی که تو سر من میگشت و میرفت و می اومد عمرا یه سر سوزنش تو ذهن عطا بود!
چایی میریخت که نشستم پشت روی یکی از صندلی های میز نهارخوری...عطا لاغر بودا...هرچی اون نداشت من داشتم! بالا پایین...بازو...پا...کمـ ـر...خاک بر سرم!
_اینم از چایی...با شیرینی میخوری یا شکلات؟
روی میز خرما بود...
_با همین...
کنارم نشست ...لیوان چای و جلوم گذاشت و در ظرف خرما رو برداشت و ظرف و بلند کرد
دستش به سمتم دراز بود که به چشم هاش زل زدم..نگاهش به من نبود اما وقتی تعللم و دید مردمک هاش به چشم هام رسید...
حالا وقتش بود تموم احساس این چند وقت رو درست مثل خودش بهش انتقال بدم..مگه نه اینکه من با نگاهش آروم میشم پس چرا اون منو میبینه هول میکنه و فرار؟
_ساغر...خرما!
نخیر...این منم که خرم!
نخیر...این منم که خرم!
یه دونه برداشتم و درسته توی دهنم کردم...لیوان چاییشو برداشته بود و مزه مزه میکرد..حالا این من بودم که سعی میکردم نگاهش نکنم....ولی احساسم بهم میگفت که داره نگاهم میکنه و حواسش بهم هست...وای خدا کنه مثل وقتایی که میرم جلوی آینه و از ریخت خودم حالت تهوع میگیرم بد نشده باشم...زن نیستی دیگه ساغر خانوم..وگرنه دو قلم از اون لوازم آرایشات و با کرم صورتت و میذاشتی تو کیفت تا الان جوش وسط پیـ ـشونیت تو ذوقش نزنه...
_تو خیلی با نمکی!
یه جوری جمله اشو گفت که به جای خود خرما هسته اشم درسته قورت دادم...چند لحظه از شوک هسته و مسیری که پایین میرفت و از شوک جمله ی خبر عطا که با خنده مرموزی اعلام شده بود مات و مبهوت موندم...
با خنده چاییشو میخورد که ابر بالا سرم و پر دادم رفت..
_چه عجب یه جمله ی محبت آمیز به زبون آوردی!
خندید و آرنج دست هاشو روی میز قرار داد...حالا چهار چشمی زل زده بود بهم..دوست نداشتم اینجوری نگام کنه...نکنه داره دنبال یه ایراد و اشکال تو صورتم میگرده؟
_من آدم برون گرایی نیستم...برعکس تو که دونه های دلت پیداست!
چی میگه؟...
_هر طوری هستی آدم باید حرف دلشو به زبون بیاره.
_نمیشه حرفم و به چشمام بیارم؟
وقتی اینطوری با خنده نگام میکرد دلم میخواست دست بندازم و این موهای خوش حالت و شونه کرده اشو بهم بریزم...
_شما متاسفانه همه جوره عزیزی..فعلا بتازون ولی کم کم اون روم و نشونت میدم!
بلند تر خندید و دست از نگاه هاش برداشت...نصفه چاییمو خوردم...عطا بیشتر تو فکر بود..نمیدونم شاید برای خرید های زیادم...یا خونه ای که انتخاب کردم...

@romangram_com