#دلهره_پارت_107
با یه هیجان خاضی لباس هامو پوشیدم و با حوله ی کوچیکی که روی تخـ ـتش بود موهام و خشک کردم...هرچند باز نمدار بود اما موهام و دو قسمت کردم و از هر دو طرف موهام و بافتم...از پایین موهام آب میچکید ...
دوباره اون وسواس سراغم اومد و با دقت نقطه به نقطه ی دست و بازوم و نگاه کردم که خدایی نکرده یه دونه موهم به دست هام نباشه.دوست نداشتم فکر کنه دختری ام که سرسری کارهای مربوط به خودم و انجام میدم. تنها مویی که روی اعصابم بود همن یه دونه که روی بند سوم انگشت اشاره ام جا خوش کرده بود و با دندون و ناخن نمیتونستم بکنمش...
بیخیالش شدم و جلوی آینه ی کوچیکش با دستمال صورتم و خشک کردم و به ابروهای تقریبا پرم مدل دادم و با تمام نیرو به کمک انگشت هام به سمت بالا هدایتشون کردم.
نکته ی دیگه ای که باید برای همیشه یادم میوند نداشتن لوازم آراش توی کیفم بود...برای رنگ دادن به گونه هام دو تا نیشگون ریز گرفتم و با دیدن جای ناخن هام روی سفیدی پوستم صدای ناله ام بلند شد...
بند نامرئی لبـ ـاس زیـ ـرم روی پوستم جا انداخته بود اما با این لباس فقط همون و میتونستم استفاده کنم .
تاپی که زیر مانتو تنم بود و توی یه مشمبا خالی گذاشتم و انداختم توی کیفم.حوله ام روی آهن تخـ ـتش انداختم تا خشک بشه.
تا در اتاق و باز کردم و بالای پله ها ایستادم یه آن پشیمون شدم!!
احساس کردم دارم زیاده روی میکنم...با این لباس قرمز و این سر و دست سفید و تپل من ...خب...
ای لعنت به تو ساغر...زنشی دیگه..نامحرم که نیست...بعدم خودش این تاپ و گذاشته پشت در...مشکلی داشت اون تونیک بلنده رو میذاشت...بعدم تو که میبینی شوهرت معذبه این وظیفه ی توئه که از معذبی درش بیاری...مگه تو مثل یلدا بی عرضه ای ؟ تو ساغری...!!
یعنی از نرگس کمتری که قبل از عقد تو دوران محرمیت عروس شد و سامان و پابند خودش کرد؟
واای من به اون قضیه چیکار دارم؟ من اصلا خوشم نمیاد یهویی و بی هیچ مقدمه از دختریم بگذرم...ارزش من بیشتر از این حرفاست...جشن عروسی میگیرم واسه همین...اگه قراره قبلش وا بدم که پس برای چی خرج عروسی بندازم گردن این بدبخت...یه مشهد میریم بعدشم یه شام میدیم تو رستوران تموم شد رفت...اصلا من واسه همین میخوام عروسی بگیرم..با کلی زرق و برق...بعدم من رو نما میخوام...مگه الکی یهو داغ شیم نفهمیم تموم شه بره...
_ساغر خانوم کجا موندی؟
کف دست هام و روی گونه هام گذاشتم تا گرماش به سردی گونه هام برسه...
_اومدم...
زیر لب بسم الله گفتم اما خیلی زود خنده ام گرفت...عطا پشت به من رو به تلوزیون ایستاده بود...با شلوار اسپرت مشکی که کنارش یه خط سفید داشت و و با پیرهن آستین کوتاه سفید...
_گل در اومد از حموم!
عطا کنترل به دست برگشت سمتم ...دست به کمـ ـر با نیش کاملا باز نگاهش کردم...خیلی گذرا و کوتاه نگاهم کرد...ولی به همون کوتاهی نگاهش واسه یه لحظه احساس کردم تمام وجودم آتیش گرفت
_عافیت باشه عزیزم...
نیشم کمی بسته شد وقتی که اومد سمتم و دستش و به پایین موهام کشید و همزمان پوست دستش به شونه ام اصابت کرد
_موهاتو با سشوار خشک میکردی...برات گذاشته بودم رو میز
نمیخواست از خیر چشم و چال ساده و معمولی من بگذره و یه خورده قد و قواره امو نگاه کنه؟
_نه خوبه...گرمم هست این موها باعث میشه خنک بشم
لبخند زد و قبل از اینکه نگاهش پایین تر بره دوباره مردمک چشم هاشو روی فرق سر منه خاک برسر زوم کرد
_برم برات چایی بریزم..راحت باش
ازم دور شد و تقریبا با حرص گفتم
_من راحتم..
رفت توی آشپزخونه و من به بخت بدم لگد زدم...اما هنوز واسه ناامیدی زود بود...من زن کم آوردن نیستم عطا خان...شما به من یه بـ ـوسه بدهکاری...بدهکار!
@romangram_com