#دلهره_پارت_105

_نکه میای داخلم نظر میدی...تو اینقدر خشکی نیومدی شلوار جینم و توی تنم ببینی! هیششش...خدا شانس بده
گفتم و سریع وارد مغازه شدم اما خنده اشو از پشت ویترین دیدم...
با اینکه قبلا هم به این مدل مغازه ها واسه خرید نرگس سرکی کشیده بودم ولی تنهایی ام باز خجالت میکشیدم.تصور اینکه من جلوی عطا اینارو بپوشم حس گ*ن*ا*ه بهم میداد تا لذت...
فروشنده زیادی راحت بود...بهش گفتم قراره ازدواج کنم و یه لباس میخوام که خیلی ام باز نباشه سه چهار مدل برام آورد و گفت باتوجه به اندامم کدوم ها به تنم قشنگ میشه...با اینکه بازم احساس میکردم لباسه نیم متر پارچه ام نبرده اما چاره ای نبود و دوتا شو که یکی رنگ قرمز داشت و اون یکی سفید انتخاب کردم...لبـ ـاس زیـ ـرم دو تا خریدم و بعد نیم ساعت از مغازه بیرون اومدم...مشمبای خرید توی دستم بود و داشتم دنبال عطا میگششتم
_ساغر؟
برگشتم سمت صداش...رو پله ها نشسته بود و دستش یه پاکت کوچولو میوه ی خشک بود
_خسته شدی؟
میوه خشک هلو رو نزدیک دهنم گرفت و منم به دندون گرفتم...
_نه...تو ولی سرخ شدی...
_آره اونجا خیلی گرم بود..ولی عوضش دو تا لباس خوشگل خریدم!
به چشم هام نگاه میکرد و در حالی که یه سمت سرشو به دیوار تکیه داده بود خندید
_لابد اونم مشکی خریدی؟
کنارش نشستم و نفسی گرفتم
_نخیرم...قرمز خریدم و سفید..بریم خونه واست میپوشم
صدای خنده اش بلند تر شد و پاکت میوه رو سمتم گرفت
_خدا بخیر بگذرونه امروز و...مگه نه؟
یه تیکه از کیوی رو لای دندونش گذاشتم و قسمت دیگه اشو با دستم کندم...
_از من میترسی عطا؟
تن صدام و وحشتناک کرده بود...ادامو درآورد و گفت
_از خودم میترسم...پاشو تا بحث به جاهای باریک نکشیده برایم آینه شمدون ببینیم...سهراب برام یه آدرس اس کرده مثل اینکه سامانم از همونجا خریده...
این سهراب گزارش کار میگرفت از عطاها....!
_از خودم میترسم...پاشو تا بحث به جاهای باریک نکشیده برایم آینه شمدون ببینیم...سهراب برام یه آدرس اس کرده مثل اینکه سامانم از همونجا خریده...
این سهراب گزارش کار میگرفت از عطاها....!
محله ای که برای خرید آینه شمدون رفتیم خیلی خلوت بود و تقریبا زود رسیدیم...جفتمون روی یه مدل که پشت ویترین بود توافق نظر پیدا کردیم و وقتی دیدم قیمتشم مناسبه عطا سفارش داد تا برامون آخر هفته بفرسته خونه...
خرید های دیگه ام مونده بود...تخـ ـت و مبل و تلویزیون و سیستم صوتی و لوسترو یه عالمه دیگه...ولی واسه یه روز کافی بود..همینکه خونه رو انتخاب کرده بودیم و جفتمون پسندیده بودیم بزرگترین کار بود...
_بریم خونه ی ما که واسه شبم باهم برگردیم؟
ساعت پنج و نیم بود...ولی میخواستم برای شب به خودم برسم...به این صورت لبو شده و چشم های بی حال که نمیشد جلوی مادرشوهر ظاهر شد...

@romangram_com