#دلهره_پارت_104

برای همینم یه دست مانتوی مشکی خریدم که دگمه ها و سر آستینش با طلایی کار شده بود و هرچقدرم عطا گفت عروس که مشکی نمیخره گوش ندادم چون مانتوش جدا از شیکی زیادی که داشت خیلی ام مناسب بود...شلوار جین مشکی و کفش مشکی طلایی خریدم...برای روسری ام عطا یه دونه ای رو انتخاب کرد که قیمتش با مانتوم یکی دراومد اما واقعا طرح های مشکی طلایی که داشت قشنگ بود...
تو تمام مدتی که لباس هارو پرو میکردم عطا نیومد نگاهم کنه...حتی یه بار صداش زدم اما گفت رفتیم خونه براش همه رو بپوشم تا یه دفعه ببینه...یه خورده دلخور شدم اما مثل اینکه یلدا راست میگفت!
اما مثل اینکه یلدا راست میگفت!
برای عطا هم یه لباس خودم خریدم و از ذوق اینکه پولش خودم حساب کردم رو پاهام بند نبودم...خودش متوجه نشد اما دیدم که قیمت لباس و از فروشنده پرسید و بعدم گفت که یه روز دیگه میاد برای خودش میخره...اما وقتی رفته بود تو روسری فروشی من سریع برگشتم تو مغازه و به کمک حواس جمع فروشنده پیرهن آبی روشن و کاملا نخی رو براش خریدم.
مامان مولود و مونس هر کدوم به نوبت بهمون زنگ میزدن و سفارش میدادن که هول هولی خریدی نکنیم که بعدا پشیمون بشیم....
لباس تو خونه ای هم که عطا گذاشت به سلیقه خودم انتخاب کنم...حتی براش سخت بود بگه تاپ دکلتـ ـه دوست داره من بپوشم یا پشت گردنی!
برای خودم سه تا تاپ خریدم و یه بلوز آستین کوتاه و عطا هم دو تا تونیک برام برداشت تا به قول خودش وقتایی که عارف میاد خونه امون بپوشم...شلوار تو خونه ای هم دو رنگ برداشتم تا به لباس هام بخوره...
فقط میموند لبـ ـاس زیـ ـرو لباس شب!!
_عطا...به نظرت همه خرید هامون و انجام دادیم؟
نگاهش به ویترین مغازه ها بود...ولش میکردی بیشتر از من شوق خریدن داشت و هر لباسی رو که خودش میپسندید رو برام میخرید...مردم اینقدر ولخرج؟ حالا خوبه خودش میگفت اول زندگی مراعات کنیم...فقط این وسط اسم من بد در رفته!
_الان آینه شمدون فقط مونده دیگه؟...اگه بازم لباس میخوای بریم بخریم...کیفم خودت نپسندیدی
با حرص نگاهش کردم
_کیف خودم نو دارم...فقط...
نگاهم افتاد به ویترین مغازه ای که لباس های خواب خیلی شیک و قشنگ داشت...
_ولش کن..بعدا میام با مامان مونس میخرم!
تا اینو گفتم سرجاش واستاد و گفت
_نه دیگه...بذار همه خرید هامون و انجام بدیم...اون بنده خداها که پای راه رفتن ندارن!
لعنتی یه کاری میکرد که بگم...
_حالا بریم بازم مغازه هارو نگاه کنیم شاید یادمون اومد!
امیدم به این بود که موقع رد شدن از جلوی ویترین اون مغازه مغزش به کار بیفته و یادش بیاد که برام این یه قلم جنس و نخریده.
کم کم داشتیم به مغازه ی مورد نظر نزدیک میشدیم..هرچی دعا بلد بودم خوندم و فوت کردم تو صورت عطا...آخه با مامان مونسم که نمیتونستم بیام اینجور جاها...یه قدم مونده بود برسیم به مغازه که یهویی زد زیر خنده و دستشو انداخت دور گردنم
_ببین همیشه یادت بمونه دوهزاری من یا خیلی دیر می افته یا نمی افته...منظورت لباس خواب بود خانوم؟
دستشو از دور گردنم برداشت...با خنده نگاهش کردم و ناخن انگشت اشاره امو لای دندونم گرفتم و سرمو بالاو پایین کردم
_اوهوم...!
صورتش از خنده یا شایدم باز از خجالت کمی سرخ شد..
_خب کارتم و بگیر برو خودت انتخاب کن...منو که نمیذارن بیام داخل
کارت و از دستش گرفتم

@romangram_com