#دلهره_پارت_103

اگه میخواستیم سی میلیون واسه این خونه بدیم دیگه پولی واسه عطا نمیموند...آخه یعنی پس اندازش از چهل میلیون بیشتر بوده؟
_عطا...؟؟
_جانم؟
خسته تر از اونی بودم که نیش باز شده ی لـ ـبم به دهنم برسه و کش بیاد
_خونه ارزون تر پیدا نمیشه؟ ما همه پولمون که رفت واسه خونه!
لبخند زد و دستی به پشت گردنش کشید...حواسش بیشتر به رانندگیش بود...
_هنوز بازم پول داریم...تازه فردا که بیام باهاش چونه میزنم ببینم میتونم از این سی تومن کم کنه و به اجاره اضافه کنه...اینطوری برای منم بهتر میشه...بعدم عزیزم خونه خیلی مهمتر از ریخت و پاش های دیگه است...
وااای یعنی نمیخواست برای من آینه و شمدون بخره؟ وای لباس تو خونه...مانتو...کیف و کفش...
_الانم بریم نهار بخوریم بعد بریم سراغ لباس های شما...مامان مولود گفت باید مانتو و کیف و کفشم بخری.
آخیش...خدایا...شکرت! یه آن از استرس نفسم رفتا...
_نهار بریم کباب بخوریم؟ من یه جایی رو میشناسم فقط جا واسه نشستن خیلی کم دارم..بیشتر وقت هام شلوغه
با ذوق کیفم و تو بغـ ـلم فشار دادم...
_خب میریم تو پارک میخوریم...چه اشکال داره؟
با خنده نگاهم کرد و گفت
_پس بریم کباب بخوریم تا معده بزرگه کوچیکه رو نخورده.
به پهلو نشسته بود و نگاهم به نیم رخ آروم و قشنگ صورتش بود...کاش عطا از بابام یا سهراب یه کم پول میگرفت...چه اشکالی داشت مگه؟
_عطا...تو کسی و نداری که ازش پول قرض بگیری؟
لبخند زد
_تو چرا خودت و نگران میکنی؟ اصلا به فکر پول نباش...خدا خودش چور میکنه...درخواست یه وامم دادم...دعا کن اون جور بشه...هنوز که بی پول نشدیم خانوم
_نمیشه از سهراب قرض بگیری...اون پول زیاد داره ها!
پشت ترافیک بودیم که دست هاشو روی فرمون قفل کرد و گفت
_اول زندگی اگه بخوایم از این و اون قرض بگیریم بعدش به قولی از دماغمون در میاد...همین الانم با پول اجاره و قسط وام ماهی پونصد بیشتر برامون نمیمونه...قرضم که میگیره سنگینیش راحتم نمیذاره...
سرشو برگردوند و با نوک انگشت اشاره اش به بینیم زد
_گفتم که تو نگران نباش
لبخند زدم و دلم گرم شد به برق نگاهش...
نهار و گرفتیم و با وجود اینکه تو خود مغازه جا واسه نشستن بود اما با عطا رفتیم توی پارک و توی یه سایه دلچسب خوشمزه ترین و بهترین غذارو خوردیم...اصلا تازه میفهمم آدم با عشقش غذا بخوره چه مزه ای میده...برام لقمه ام میگرفت...برعکس مامانم اینا تازه بهم گفت کم غذا شدم...منم بهش گفتم از اون روزی که منو دیده چهار کیلو لاغر شدم...فکر کرد بابت حرص و جوش هایی که خودش کیلو کیلو به خوردم میده اینطور شدم.منم هیچی نگفتم. بذار فکر کنه استرس این چند وقت باعث شده اشتهام کم بشه !
برای خرید مانتو و شلوار و لباس به پاساژ سپید رفتیم...منکه کلکسیونی از مانتو هایی داشتم که نپوشیده بودم! موقع خریدنش پدر همه رو درمیاوردم اما چون زیاد اهل مهمونی نیستیم چنتاییشون دست نخورده و ترو تمیز توی کمد خاک میخوردند...!

@romangram_com