#دلم_آغوشت_را_میخواهد_پارت_56




استرس گرفته بودم سوگل اینجا چیکار میکرد ...

سوگل با صدای که خشم درونشو فریاد میزد گفت : چرا دست از سر من و زندگیم برنمیداری هان ، چشم دیدن خوشبختی من و نداری

همه از اتاقاشون بیرون اومده بودن و داشتن این نمایش مصنوعي اي كه سوگل راه انداخته بود ،با تعجب نگاه میکردن

حق داشتن که گیج باشن ... واقعا دلم برای حامی که این همه بین کارکنانش قابل احترام بود سوخت این خواهر بی فکر من داشت با ابروی این مرد بازی میکرد درسته رفتار درستی با من نداشت اما هرگز دلم نمی خواست خرد شدنش و بین کارکنانش ببینم

سوکل یه ریز داشت حرف میزد که حامی با فریاد گفت : چیه یه ساعته بلغور میکنی تو کی باشی که من به زندگیت کار داشته باشم هان ، خائن واقعا بگو تو كي هستي

سوگل - هه تو گفتی من باور کردم چرا شوهرمو زدی برای چی اینکار و کردی فقط برای اینکه نخواس...

با صدای سیلی که توی سالن پیچید همه یه هين بلند کشیدن

حامی با صدای که از خشم دورگه شده بود گفت : خیالات برداشته خانوم من انقدر بی کار نیستم که بخوام حساب یه ادم بی ارزش و برسم ... تو و اون شوهرت پیش خودتون چی فکر کردین که تو رو اون شوهر بی غیرتت اينجا فرستاده ... سوگند من از هر انگشتش یه هنر می باره چیش از توی خائن کم تره که چشمم دنبال زندگیتون باشه ... حالام از شرکتم گمشو تا نگفتم پرتت کنن و با فريادي بلند گفت : بيرون

بعدش خیلی اروم به سمت اتاقش رفت ، ولي یهو رو پاشنه پا چرخید گفت : نمایش تموم شد برین سرکاراتون و وارد اتاق کارش شد

" تو شوک حرفای حامی بودم یعنی چی ... چرا از من تعریف کرد ... خوب معلومه دیوونه فقط برای چزوندن سوگل اين كارو كرد " بدون توجه به سوگل ،شوکه و ناراحت به سمت اتاق حامی رفتم بقیه کارکنان هم به سر، كار خودشون رفتن . البته می شد حدس زد كه الان فقط دارن راجب این موضوع حرف میزنن ...

بدون در زدن وارد اتاق حامی شدم همین که در و باز کردم حامی عصبی قندون روی میز و پرت کرد سمت دیوار قندون با صدای دلخراشی شکست ...از ترس چسبیدم به دیوار ... نگاه عصبی بهم انداخت گفت : کی اجازه داد بدون اجازه وارد اتاق من بشی ... نکنه بابت حرفام خیالات برت داشته نه خانوم اشتباه اومدی اینجا خر داغ کردن اگه اون حرفا رو زدم برای ابروی خودم بود که نگن بی غیرتم .. وگرنه منو با توی که خواهر اون خائنی چه صنمی هست ...

وقتی حرفاش تموم شد لبخندی زدم گفتم : الان اروم شدی یا بازم حرفی هست .. با قیافه ی متعجب بهم نگاه کرد ادامه دادم ... خوب شما الان حق دارین ناراحت باشین اما به نظر من حرص و جوش و غصه بی فایده است ... حالا که شده و شما قسمت هم نبودین

- دستی به موهاش کشید یه دور با صندلی ریاستش چرخید گفت : باور کنم شما دوتا دوقلو و خواهر هم باشین ؟


romangram.com | @romangram_com