#دلم_آغوشت_را_میخواهد_پارت_55
حامی - اخه پسر کوچولو حسودیشون شده به من
سوگل با صورت قرمز خواست چیزی بگه که اقاجون با همون صلابت خودش گفت : ساکت باشین .. اگه امشب جمعتون کردم برای این بوده که کینه و کدورت ها رو دور کنین و در کنار هم از گذشته فاصله بگیرین ...
حامی از جاش بلند شد گفت : سوگند پاشو
برای اولین بار اسممو صدا کرد و اما چه صدا کردین چنان با خشم و نفرت بود که ترسیدم
از جام بلند شدم بابا گفت : حامی پسرم کجا میرین
حامی - پدر جون من اگه اومدم به حرمت شما بزرگا بوده اما هیچ دلم نمی خواد با ادمهای خائنی سر یه سفره بشینم کسانی که ابرو و احساست دیگران براشون مهم نباشه لایقت هم نشینی ندارن ... هر وقت خواستین خونه ی ما تشریف بیارین قدمتون سر چشم و ما هم میایم اما اینا اینجا نباشن ... یه خداحافظ کرد رفت منم از دنبالش رفتم مامان خواست بیاد دنبالمون که اقاجون گفت : من حق به حامی میدم زمان می بره پذیرفتن این موضوع بخصوص برای مردی مثه حامی ...
" واقعا همینطور بود و تمام عقده هاشو سر من خالی میکرد "
سوار ماشین شدیم چه شبی بود امشب پووف...
وقتی رسیدیم خواستم برم اتاقم که حامی گفت : انقدر از اون خواهرت متنفرم که با هر بار دیدن تو فکر میکنم اونی و پذیرفتنت برام غیر ممکنه
اینا رو گفت رفت سمت اتاقش منم هاج و واج سر جام ایستاده بودم من که معنی حرفاشو نفهمیدم رفتم سمت اتاقم
صبح توی شرکت در حال انجام کارام بودم که سرو صدای از بیرون اومد ازیتا گفت : چه خبره
- نمیدونم
با هم رفتیم بیرون با دیدن سوگل که عصبی رو به روی حامی ایستاه بود تعجب کردم این اینجا چیکار میکرد
ازیتا با هیجان گفت : اون خوهرت زن رئیسه؟
romangram.com | @romangram_com