#دلم_آغوشت_را_میخواهد_پارت_5
گوشیم و در آوردم از صبح از سهراب خبر نداشتم ، شمارش و گرفتم اما در دسترس نبود ... لابد جایی هست که آنتن نمیده ...
هوا داشت تاریک می شد اما از سوگل خبری نبود ... امکان نداشت توی شبهای مهم زندگیش خونه نباشه ...
آقاجون همیشه زودتر از بابا و عمو خونه می اومد ...
- مامان من یه دیقه میرم خونه اقاجون اینا
- باشه برو
از خونه خودمون بیرون اومدم ... چند پله رفتم پایین پشت در آقاجون اینا ایستادم .. زنگ درشونو زدم
چند مین بعد مامانجونم با اون چهره ی نورانیش در و باز کرد با دیدنم لبخندی زد ... پریدم از لپ تپلش یه ماچ گنده کردم ... " من بیشتر عمرم کنار اینا بودم وقتایی که مامان فقط به سوگل میرسید و دانشگاه میرفت مامانجون من و با دل و جون بزرگ کرد از وقتی خونه هامون طبقه ی شد رفتم خونه خودمون "
با مامانی وارد خونه شدم ... اقاجون مثل همیشه جای مخصوص خودش که یه تشکچه و یه بالشت بزرگ ترمه کاری شده بود ... نشسته بود و تسبیح شاه مقصودش توی دستش بود ...
رفتم جلو دستش و بوسیدم
پدر جون با آقای پارسا پدر حامی دوستای قدیمی بودن ... بخاطر همین ما رو راحت گذاشت بریم سر کار وگرنه با تعصبی که اقاجون داشت سخت می شد جایی رو بپسنده...
کنار مامانجون و اقاجون نشسته بودم و چایی می خوردم که در زدن مامانجون می خواست بلند بشه که نذاشتم رفتم در و باز کردم با چهره ی خندون سوسن رو به رو شدم ...
- اِه تواَم اینجایی ؟
- پس چی مگه میشه یه روز اینجا نیام
- میدونم چقد چاپلوسی
- کی ؟ من ؟ تو و سوگل بیشتر چاپلوسین...
romangram.com | @romangram_com