#دلم_آغوشت_را_میخواهد_پارت_4
جمعه شبا یا خونه ی عمو منصور بودیم یا خونه ما یا خونه آقاجونم... کلا خانواده ی خون گرمی بودیم .... فقط اقاجون خیلی مستبد بود و اگر روی لج می افتاد هیچ کاریش نمی تونستی بکنی ...
مامان با صدای بلند گفت : سلام خوشکل مامان کجایی؟ حواست نیست ... ؟
مقنعه مو در اوردم گفتم : ببخشید داشتم به این مدت و گذشته ها فکر میکردم ... سوگل کجاست
نمیدونم والا از صبح که رفته هنوز نیومده زنگ زدم میگه می خوام اخرین روزای مجردیمو خوش باشم طفلی حامی هم زنگ زده بود گفت سوگل جوابشو نمیده
- چه میدونم والا این دخترت این چند روزه خیلی مشکوک میزنه
- واه مادر چی مشکوکی
- نمیدونم مامان انگار نگرانه ... امروز صبح هم من و کلی تف مالی کرد که خیلی دوست دارم از این چرتا
- سوگند یعنی چی چرتا دوست داره مثلا خواهرین...
- اون دختر موزیت تا کاریش گیره من نباشه من و دوست نداره حالا ببین کی گفتم ...
مامان سری تکون داد گفت : برو لباساتو عوض کن ، کلی کار سرمون ریخته ...
رفتم سمت اتاقم ... خونه ی ما طبقه ی دوم بود و عمو منصور سوم ، اقاجون مامانجون بخاطر کهولت سن طبقه ی هم کف بودن
خونه ی ما خیلی بزرگ نبود ... یه زمین 600 متری که 300 متر زیربنا بود و بقیه حیاط .. از در حیاط تا ورودی ساختمون درخت و گل و گیاه بود ... بیشتر درخت میوه بود از درخت گردو بگیر تا سیب و گیلاس ... بزرگترین و کهن سال ترین درختمون درخت گردو بود که ما یه طناب بهش وصل کرده بودیم و تاب بازی مون شده بود ... اقاجون یه گوشه ی حیاط و یه تخت چوبی بزرگ گذاشته بود و یه آب نمای خیلی کوچیک هم کنارش بود که تابستونا وقتی آقاجون از بازار برمیگشت هندونه خربزه ها رو اونجا میذاشت...
هر طبقه چهار اتاق خواب داشت و دو سرویس بهداشتی ... اتاق من و سوگل یکی بود ... وارد اتاق شدم نگاه کلی به اتاقمون انداختم ... دوتا تخت دخترونه دو طرف اتاق قرار داشت و یه آیینه کمد که لوازم آرایشمون روش بود گوشه ی اتاق قرار داشت و یه پنجره ی قدی بزرگ رو به حیاط باز می شد ..حالا با یه پرده ی حریره بنفش کم حال پوشنده شده بود ... در حین سادگی قشنگ بود
رفتم از توی کمد دیواری یه دست لباس تو خونه ی برداشتم ... بعد از تعویض لباسام رفتم پیش مامان ... مامان مثل همیشه هول دور خودش می چرخید
romangram.com | @romangram_com