#دلم_آغوشت_را_میخواهد_پارت_46
خسته و هلاك به خونه رسیدم بعد از کارهایی که همیشه انجام میدادم منتظر حامی نشستم اما هیچ خبری ازش نبود ساعت از دوازده شب گذشته بود ،حتی شماره شو نداشتم تا بهش زنگ بزنم ... بالاخره خواب بهم غلبه کرد به سمت اتاقم رفتم ،دوست نداشتم به امشب و مراسمی که حالا خانواده ام اونور شهر برگذار کرده بودن و خوش بودن فکر کنم يا حتی به مثلا همسری که معلوم نبود تا این موقعه ی شب کجابود...
با باز شدن در سالن فهمیدم حامی برگشته اشک گوشه ی چشممو پاک کردم
چشمام و بستم و شعری زیرلب زمزمه کردم ...
● دلم که تنگ میشود....
● چشم هایم
● شروع به نوشتن میکنند
صبح با صدای وحشتناکی از خواب پریدم .... چشمامو با گیجی باز کردم ، با قیافه ی عصبی حامی رو به رو شدم
romangram.com | @romangram_com