#دلم_آغوشت_را_میخواهد_پارت_31

- باشه خوبه

- اره حالا شدی دختر خودم ...

هر چی نگاه نگاه کردم از سوگل و سهراب خبری نبود ...

رفتم اشپزخونه کنار مامان گفتم : خوب مامان از سوگل چه خبر کجاست

- با سهراب رفتن بیرون

- عقد کردن

- اره مادر، قراره دنبال خونه برن یه جا که پیدا کردن جهیزه وبعد عروسی بگيرن

- اقاجون و بابا برخوردشون چطور بود

- والا چی بگم بابات خیلی عصبی بود و هنوزم که هنوزه با سوگل سرسنگینه اما عموت و اقاجونت قبول کردنشون ، با اين وجود گفتن هیچ کمکی برای ازدواجشون نمیکنن...

- سری تکون دادم دیگه چیزی نگفتم

بعد از کمی نشستن حامی عزم رفتن کرد منم مجبورم بلند شدم ...

با همه خداحافظی کردیم که همون رلحظه در حیاط باز شد و سوگل و سهراب خندون دست تو دست هم وارد حیاط شدن .... با دیدن سوگل و چهره ی خندونش دروغه اگه بگم خوشحال شدم ... سوگل خوش و خرم برای خودش راه میرفت و من باید تاوان کار این دوتا رو پس میدادم حامی از ديدن اين صحنه با عصبانيت دستش و مشت کرده بود و به اونا نگاه مي كرد

سهراب با دیدن ما دستشو از دست سوگل در اورد ... نگاه سوگل که بهمون خورد انگار نه انگار اتفاقی افتاده خندون طرفمون اومد گفت : وای سوگند ...

این خواهر من تو پررویی لنگه نداشت

همین که بهم رسید تا بغلم کنه دستمو تخت سینه اش گذاشتم با صدای لرزونی گفتم ....

romangram.com | @romangram_com