#دلم_آغوشت_را_میخواهد_پارت_28


ولی به لبخندی اکتفا کردم

در حال انجام کارام بودم که تلفن سمت ازیتا زنگ خورد بعد از کمی صحبت با شوق از جاش بلند شد گفت برم ببینم جناب رئیس چیکارم داره

دستم و زدم زیرچونه ام پیش خودم گفتم اخه پیش اون مجسمه ی اخم و رفتن انقد ذوق داره ...

بعد از تمام شدن تایم کاری وسایلامو جمع کردم و از در شرکت زدم بیرون بارون نم نم می بارید ...ِ سوار مترو شدم بعد از یک ساعت معطلی خونه رسیدم

تندی شروع به درست کردن غذا کردم

یک هفته ازبرگشتنم به شرکت میگذشت

توي این مدت اصلا حامی رو توی شرکت ندیده بودم ...

دیگه خیالم راحت شده بود که حامی هنوز نفهمیده سوگل و سهراب برگشتند .

توی آشپزخونه بودم که در با شدت باز شد

از اشپزخونه بیرون رفتم تا کیف و کتش و بگیرم که بازومو سفت چسبید گفت : تو میدونستی که اون دوتا خائن برگشتن و آن وقت چیزی به من نگفتی با فرياد گفت :آره

با چشمایي که حتما ترسم رو به وضوح نشان ميداد ،بهش نگاه کردم

- حرف بزن یالله ، اره یانه

- اره میدونستم

- پس چرا به من نگفتی لعنتی


romangram.com | @romangram_com