#دلم_آغوشت_را_میخواهد_پارت_27

اینا رو گفت از اشپزخونه بیرون رفت

نشستم تا خرده شیشه ها رو جمع کنم توی همون حالت زیرلب گفتم : خدایا این چه وضعیه اخه گناه من این وسط چی بود که باید تقاص کار دیگران را پس بدم یه لحظه از سهراب از سوگل ، از همه متنفر شدم ... همه اش تقصیر اونها بود ...

وقتی اشپزخونه رو جمع کردم رفتم تا بخوابم ، هنوز منو را به عنوان همسرش نپذيرفته اون توي اتاق خودش مي خوابيد ، منم توي تنهايي خودم توي اتاق خودم مي خوابيدم

کلی توی تختم غلط خوردم تا خوابم برد بايد صبح زود بیدار می شدم و صبحانش را اماده میکردم ... گاهی فکر میکردم درست ميگه من براش یه کلفتم همش بشور بساب ، همین ... باید باهاش صحبت کنم که شرکت برگردم با همین فکرا خوابم برد ...

با تابش نور افتاب از جام بلند شدم دست و صورتم و شستم صبحانه رو اماده کردم ، حامی آماده از اتاقش بیرون اومد ... داشت صبحانه می خورد که گفتم : من می خوام به شركت برگردم ، تو خونه کاری ندارم

نگاهی بهم انداخت گفت : بد فکریم نیست من پول اضافه ندارم که خرج تو کنم . اما اومدی اونجا همون سوگندی هستی که بعد از دوماه عشق بازی با نامزدت برگشتی ، زن من دیگه شرکت نمیاد فهمیدی

سری تکون دادم

- برا من سر تکون نده زبون نداری ؟

از جاش بلند شد من رفتم خواستي بياي خودت بیا من نوکر کسی نیستم ... اینا رو گفت رفت

خودش می بره خودش میدوزه...

اماده شدم بعد از دو ماه به شرکت برگشتم بعد از حال و احوال با بقیه رفتم سمت اتاق خودم . من و سوگل اخرین بار همون روزی که سوگل مي خواست بره با هم توی این اتاق بودم .... وقتی وارد اتاق شدم با یه دختر سانتی مانتال رو به رو شدم با خودم گفتم " ماشالا عروسی اومده بود "

از جاش بلند شد گفت : سلام من ازیتام شما ؟

- سلام من هم سوگندم

- اِه پس شما خواهر خانوم رئیس هستید

تو دلم گفتم نخیر زنشم...

romangram.com | @romangram_com