#دلم_آغوشت_را_میخواهد_پارت_25
- نه مادرجون دوست دارم کمکتون کنم
ترانه خندید گفت : به به چه زن داداشی بدو بیا برو میزو بچین ... من با کسی تعارف ندارم
- نه بابا این حرفا چیه منم از همین خانواده ام ...
با کمک ترانه میز و چیدیم ... همه دور میز نشسته بودیم که مامان جون گفت : ماشالله سوگند دخترم یه پا کدبانو هست حامی پوزخندی زد و گفت : آره فقط برای کلفتی ساختنش
با این حرف حامی اونم جلوی جمع خانواده اش احساس کردم یه پارچ آب یخ روم خالی کردن ... خیلی خجالت کشیدم ...
پدرجون خیلی جدی گفت : بس کن حامی از سر شب حواسم بهت بوده ...
از این حرف پدرجون خوشحال شدم اما خوب حس حقارتی که با حرف حامی بهم دست داده بود با هیچ چیزی درست نمی شد ... دیگه اشتهایی نداشتم ... چند لقمه بیشتر نخوردم
مادرجون هر چی اسرار کرد اما واقعا هیچ میلی به غذا نداشتم ...
بعد از شام و دورهمی با حامی خونه اومدیم ... هر دو در سکوت رفتیم اتاق های خودمون ...
دوماه از عروسی من و حامی میگذشت این مدت شرکت نرفته بودم ... حامی هم سرش شلوغ بود و کم تر می دیدمش ... داشتم تی وی میدیدم که تلفن زنگ خورد با دیدن شماره ی خونه مامان لبخندی زدم دوماه می شد ندیده بودمشون دلم برای همشون تنگ شده بود سلام مامان جووونم
- سلام سوگند خوبی
- منم خوبم اما انگار شما خیلی خوشحالی ..
- وای سوگند باورت نمیشه اگه بگم
- چرا چی شده هانیه بارداره
romangram.com | @romangram_com