#دلم_آغوشت_را_میخواهد_پارت_22
روزها پرازکنایه وطعنه هاش میگذشت... امشب خونه ی پدر حامی دعوت بودیم ومن از حالا استرس گرفته بودم ...
فقط فامیلا نمیدونستن من سوگل نیستم ... خانواده ی حامی همه میدونستن من سوگندم ... یه مانتو شلوارساده پوشیدم ... سوگل همیشه بخاطر پوششم مسخره ام میکرد ...
آماده توی سالن نشسته بودم که حامی هم آماده بیرون اومد با دیدن من یکی از ابروهاش و بالا انداخت گفت : بد نبود یه چیز درست می پوشیدی مثل گداها شدی
کفشاموپوشیدم وگفتم : من همینم اقا می خواستی نگیری ...
ازگردنم سفت گرفت که ازدردشونه هام جمع شد ... با تن صدای عصبی کنار گوشم غرید : نه که عاشق چشم و ابروت شدم ...تو فقط یه وسیله برای انتقام من هستی خیالات برت نداره ... پوزخندی زد که ازگرمی نفسش گوشم گرم شد
- هر چند تو چندوقت دیگه بیشتر زنده نیستی اخی جوون مرگ میشی نه ؟ به تو چی میگن وقتی بمیری جوون ناکام .. نه بابا ناکام که به مجردا میگن ... وقتی مردی میگم بنویسن بدبختی از دنیا راحت شدچطوره ؟
سرمو چرخوندم نگاهی به چشمای مشکیش کردم گفتم : الان لذت میبری که منوداری عذاب میدی ... میدونی مامانجونم چی میگه ... میگه با مردخوب زندگی کردن که هنر نمی خواد
زنی موفقه که بامردبدو بداخلاق زندگی کنه ... پس من میخوام اون زنی باشم که مامانجونم گفت : شما بتازون من صبرم زیاده
- هه خواهیم دیدکه به پام می افتی تا طلاقت بدم ...بعدش توکی باشی که من زنم حسابت کنم تو فقط کلفتی فهمیدی ...
ولم کردجلوتراز من رفت سوار ماشین شد ...
" گاهی خدا میخوادصبرتو بسنجه تا ببین چقدرصبورهستی ... خدایاما صبرمون کمه "
سوارشدم وحامی بدون هیچ حرفی سمت خونه پدرش روند ...
وقتی ماشینو کنار در بزرگ خونه پدرش پارک کرد ازاسترس زیادسرانگشتا
....
romangram.com | @romangram_com