#دلم_آغوشت_را_میخواهد_پارت_20
بعد از رفتن حامی مامان زنگ زد و با هم کمی صحبت کردیم ...
بهش اطمینان دادم که حالم خوبه و جای نگرانی نیست دوباره آهنگ عبدالمالکی رو گذاشتم ...
چشمام و بستم غلطی روی تخت زدم الان سوگل و سهراب چیکارمیکنن عقد کردن اصلا کجا هستن اونا که جز ماشین سهراب دیگه سرمایه ای نداشتن ...
با اینکه ازدستشون ناراحت بودم ، غرور و شخصیتم زیر سوال رفته بود ولی مگه میشه خواهرم کسی که قُلم هست 24 سال با هم بودیم در کنارهم وقتایی که جای هم سوالا رو جواب میدادیم و دبیرا نمی فهمیدن یا وقتایی که بچه های دانشگاه رو سرکار میذاشتیم و کلی می خندیدم اونام مثل گیجا نمیدونستن سوگل کیه سوگند کدومه ...
اشکامو پاک کردم با صدای بلندی گفتم : گریه نکن سوگند گریه نکن ...
صدای حامی پیچید تو اتاق ...
از ترس دستمو روی قلبم گذاشتم ...
- اوخی ترسیدی ... چیه خل شدی با خودت حرف میزنی ... پاشو بیا قهوه می خوام ...
- کافیشاپ تعطیله اقا ...
با این حرفم عصبی خیز برداشت طرفم مثل وحشیا یقه مو چسبید گفت : نشنیدم چی گفتی ... من نون خور اضافه لازم ندارم پاشو ببینم ... موقع مرگت هم اول باید کارایی که من میگمو انجام بدی بعد بمیری ...
یقمو ول کرد ... دستم به تخت گرفتم تا پرت نشم ... با گامهای بلند از اتاق خارج شد ... از جام بلند شدم .. ساکت و صامت از اتاق خارج شدم ...
به ولله که این مرد با اون جذبه و تن صدای خشدارش ترس داشت حتی بوی سیگار کاپیتان بلکش با اون عطر گسش ... وجودش فقط ترس رو القا میکرد ...
قهوه ی ترک اصلی که توی کابینت بود برداشتم بعد از درست کردنش با شیر و شکر بردم کنارش روی میز گذاشتم ... اون هیکل گندش یه مبل سه نفره رو اشغال کرده بود ... یکی از دستاش روی پیشونیش بود و سه دکمه ی اول لباسش و باز گذاشته بود ... پاهاش و روی میز دراز کرده بود ...
تا خواستم از کنارش رد بشم مچ دستمو چسبید ... گرمی دستش روی مچ دستم آتیش به پا کرده بود ...
romangram.com | @romangram_com