#دلم_آغوشت_را_میخواهد_پارت_19
وقتی مطمئن شدم رفت ...
اشکام روی صورتم روان شدن ... زانوهامو بغل کردم لبم و به دندون گرفتم تا صدای هق هقم از اتاق بیرون نره ...
مردم شب عروسیشون چطوره... شب عروسی من چطوره ... مردی که تو رو برای خاموس کردن آتیش خشم و نفرتش بخواد ... تو براش جذاب نباشی ... یک زن همیشه دوست داره دیده بشه حتی تو بدترین شرایط .. وقتی شب عروسیت هر کسی ببینتت بگه چه خوشگل شدی اما برای خودت و مردی که اسم همسرتو یدک میکشه هیچ جذابیتی نداشته باشی چقدر دردناکه که حتی خودت از خودت و ضعفی که داری بدت بیاد ...
حتما برای سهرابم جذاب نبودم... که ولم کرد حتی یه کلمه نگفت چرا این کارو با من کرد ... آروم روی بالشت سُر خوردم مثل جنینی که توی شکمه مادرشه پاهامو توی شکمم جمع کردم چشمام بستم تا خوابم ببره و این شب نحس هر چی زودتر تموم بشه ...
با همون لباس عروس خوابم برد .ِِ..
چه خوابی صدبار کابوس دیدم ... دم دمای صبح بود که به خواب رفتم ... با تابش نور آفتاب چشمام و باز کردم با گیجی نگاهی به لباس عروسم انداختم وقتی مغزم اپدیت شد و فهمیدم دیشب خونه ی بخت رفتم ... پوزخندی زدم از جام بلند شدم رو به روی آئینه قدی اتاق ایستادم نگاهی از موهای بهم ریختم تا لباس چروک شدم انداختم ... آرایشم روی صورتم پخش شده بود ... چه منظره ی دیدنی شده بودم ...
حوله تن پوش لیمویی مو از توی کمد برداشتم رفتم سمت حمام وان و پر از آب کردم زیپ لباس عروسمو باز کردم سرخورد و افتاد کف حمام با پام به گوشه ی حمام شوتش کردم ... با قدم های لزون طرف وان رفتم بند لباس زیرم و باز کردم اونم کنار لباس عروس شوت کردم ... توی وان دراز کشیدم چشمام و بستم ... باید یه تصمیم درست میگرفتم حالا که از روی حماقت تن به این ازدواج دادم ... اه خدایا چطور با این مرد سرد و یخی زندگی کنم منی که حتی از بوی ادکلن گسش میترسم ... چه برسه باهاش همکلام بشم ... سرمو زیر آب کردم انقدر توی همون حالت موندم تا نفس کم آوردم ...
بعد از اینکه خودمو خوب شستم حوله مو پوشیدم از حمام بیرون رفتم موهای بلندمو که نه مشکی مشکی بود و نه خرمایی سشوار کشیدم یه دست لباس ساده پوشیدم بدون هیچ آرایشی از اتاق خارج شدم ... خونه توی سکوت فرو رفته بود ... زیر کتری رو روشن کردم داشتم میزه صبحانه رو آماده میکردم که فهمیدم آقا وارد آشپزخونه شدن ... همیشه بوی ادکلنش زودتر از خودش اظهار وجود میکرد ... بدون حرفی مشغول کارم بودم اما زیرچشمی یه نگاه بهش انداختم با
یه شلوارک مشکی و بالا تنی لخت که حوله کوچیکی دور گردنش بود ... نشست روی صندلی گفت : بهت یاد ندادن سلام کنی ؟؟
توی سکوت مشغول ریختن چایی شدم چایی های خوش رنگ و روی میز گذاشتم خودمم نشستم ...
- ببین دختر خانوم خوش ندارم سوالم بی جواب بمونه فهمیدی یا نه ...؟ هه وقت کردی یه چیز بمال به اون صورتت آدم رغبت کنه نگاهی بهت بندازه
فقط سری تکون دادم ... اما دروغه اگه بگم نشکستم فرو نریختم غرورم له نشد لقممو به زور فرو دادم تا بغضمم باهاش پاین بره ...
وقتی دید جوابشو نمیدم بعد از خوردن صبحانه اش آماده از خونه زد بیرون بدون حتی کلامی یا حرفی ...
ساعت نزدیک 1 بامداد و نشون میداد و جناب پارسا هنوز برنگشته بودن ...
romangram.com | @romangram_com