#دلم_آغوشت_را_میخواهد_پارت_16
و حالا محرم بودیم ... نگاهی به حلقه ی توی دستم انداختم پوزخندی گوشه ی لبم نشست... این الان باید دست سوگل بود نه دست من ...
خنده دار بود این ازدواج اجباری ولی اختیاری ...
بدون کوچیک ترین حرفی به تالار بزرگی که برای جشن رزرف شده بود رسیدیم قسمت آقایون از خانم ها جدا بود ..ِ. وقتی وارد سالن بزرگ و مجلل قسمت زنانه شدیم ... خاله اسپند دود کرد ... مامان با بغض آشکاری شنلم و برداشت سوسن با چشمای اشکی کل کشید .... مامانجون من و تو آغوش گرمش فشرد و با صدای لرزونی کنار گوشم زمزمه کرد تو می تونی دخترم ... با این قسمت بجنگ و خوشبخت شو ...
زن عمو بوسه ی گرمی رو پیشونیم نشوند و در سکوتی که بالا تر از هر حرفی بود فقط نگاهی بهم انداخت ...
از بین جمعیت و فامیلهای حامی آرام و خرامان تا حجله گاه عروس داماد رفتیم خواهر حامی که تازه ازدواج کرده بود اومد طرفمون گونه ی حامی رو بوسید وقتی به من رسید با اجبار صورتمو رو هوا بوسید آروم طوری که فقط خودمون بشنویم گفت : شماها لیاقت خوشبختی رو ندارین توام لنگی اون خواهرتی ...
چی می تونستم بگم در برابر کسانی که خشک و تر رو با هم میسوزندن جز سکوت ..." حامی دوخواهر و دو برادر بودن .. ترانه و ترمه ... ترانه دختر خوبی بود و بچه اخر ... حسام بچه ی دوم بود و بعد اون ترمه بود "
نگاهی به اون لباس دکلته ی که تمام دارو ندارم پیدا بود انداختم اووف چطور ...
جلوی این بشر با این لباس نشسته بودم از این وضعیتی که داشتم خجالت می کشیدم ...
اما چاره چیه .. از اول تا اخر جشن هیچ چیز نفهمیدم ... جز استرس که تمام وجودمو گرفته بود بالاخره این عروسی کذایی به پایان رسید بعد از عروس کشون که نه برای من و نه برای حامی لطفی نداشت کنار خونه ی ویلایی حامی فامیلای نزدیکمون ماشیناشون و پشت هم پارک کردن ...
تک تکه جاهای این خونه رو بلد بودم ... جهیزیه ای که با سوگل چیدیم ...
بعد از خداحافظی با خانواده هامون ... حامی ماشین و تو حیاط پارک کرد ...
وارد سالن شدیم بلاتکلیف وسط سالن ایستادم ....
حامی کت شو در آورد پرت کرد روی مبل ... دست برد و کرواتشو باز کرد ... با هر دکمه ی که باز میکرد استرس من بیشتر می شد ... نگاهش به منی که مثل مجسمه وسط سالن ایستاده بودم افتاد ... پوزخندی زد و گفت : میدونی وقتی تو رو می بینم یاد خواهر خائنت می افتم ...
فقط توی سکوت بهش نگاه میکردم
romangram.com | @romangram_com