#دلم_آغوشت_را_میخواهد_پارت_12
هرجایی که من تنهایی رفتم
خوش به حالتون دوتایی رفتین
خوش به حالتون با هم خوشحالین
دیگه نتونستم ادامه بدم و زدم زیره گریه بخاطر اینکه صدام بیرون نره سرمو توی بالشتم خفه کردم .. درد حقارت درد پس زده شدن بیشتر از درد رفتن و ترک کردن سهراب بود ... صدای عبدالمالکی توی اتاق پیچیده بود و حال بدمو بدتر میکرد
نمیدونم در میان اشکام کی خوابم برد
صبح با نوازش های دستی بیدار شدم
وقتی چشم باز کردم با نگاه مهربون بابا رو به رو شدم ... لبخندی زدم اما با یاداوردی دیروز و دیشب دوباره دلم گرفت ... بابا انگار از نگاهم فهمید سِر درونم و ... خم شد و پیشونیم رو گرم بوسید گفت : سوگند بابا قویه مگه نه ؟
پاشو دخترم کلی کار داریم باید برم اقاجون و بیارم .. پاشو عزیزه دل بابا
حرفی نزدم ... اگه صدام در می اومد اون وقت اشکام پیش میگرفتن .. دلم نمی خواست حال بابا رو از اینی که هست بدتر کنم ..
از جام بلند شدم رفتم سرویس بهداشتی که کنار اتاق قرار داشت ... نگاهم و به آیینه دوختم ... انگار سوگل توی ایینه بود و داشت نگاهم میکرد ... یه مشت اب پاشیدم روی آئینه ... دیگه صورتمو توی ایینه نگاه نکردم ... دست و صورتمک شستم رفتم بیرون ... همه دور میزه صبحانه جمع بودن سپهر و هانیه مامان بابا و من ... هیچ کدومی حرف نمیزدیم مثل روتین فقط به کارا میرسیدیم... بابا و سپهر رفتن دنبال اقاجون مام رفتیم خونه مامانجون ... مامانجون عاشق آقاجون بود اما این زن خیلی صبور بود ... زن عمو و سوسنم اونجا بودن ... زن عمو با دیدنم گفت : شرمنده ات شدیم سوگند
- این حرفو نزن زن عمو شما هیچ تقصیری ندارین ...
بلاخره اقاجون اومد ... اسپند دود کردیم مامانجون براش سوپ بار گذاشته بود
همه دور هم بودیم اما این دور همی کجا و اون دورهمیای که داشتیم کجا
romangram.com | @romangram_com