#دریا_پارت_7
گریش قطع شدبرای اینکه دوباره گریه نکنه وحواسشوپرت کنم گفتم مامانی گرسنمه دلم یه شام خوشمزه اونم دستپخت مامان راحلمومی خواد
مامانم لبخندبی جونی زد
-ای شکمو..مامان راحله قربونت بره
-خدانکنه ..حالابریم شام بخوریم
بعدازخوردن شام دوست داشتم سوالایی که توذهنم بودروازمامانم بپرسم ولی می ترسیدم دوباره ناراحت شه مامان راحله توزندگیم ازهرکسی واسم عزیزتره به خاطرهمین بدون هیچ سوالی به اتاقم رفتم بعدازعوض کردن لباسام روتخت درازکشیدم بااومدن مامانم ازجام بلندشدم مامانم روتخت نشست دست منم گرفت وکنارخودش نشوند
-می دونستم بالاخره این رازیک روزفاش می شه وتوهمه چیزومی فهمی همیشه ترس ازاینکه ترکم کنی مانع می شدتاموضوع روبهت بگم می ترسیدم ازم متنفربشی وترکم کنی ودیگه پیشم نیای وشروع کردبه گریه کردن
-مامان جونم قربونت برم این چه حرفیه؟ من هیچ وقت ازت متنفرنمی شم وترکت نمی کنم
18سال پیش وقتی که حامله بودم تصادف کردم وعلی منوبه بیمارستان رسوندودکترمی گفت فقط می تونه ازبین من وبچه یکی رونجات بده واگه منونجات بده دیگه نمی تونم بچه دارشم علی هم که منوخیلی دوست داشت گفت منونجات بدن بعدازعمل یک روزکامل بی هوش بودم وممکن بودمنم ازدست بده علی به مسجدنزدیک بیمارستان رفت تابرای زنده موندنم دعا کنه وازخداخواست دوباره زندگیموبهم برگردونه وقتی می خواست ازمسجدخارج شه باشنیدن صدای گریه ی یه بچه که درنگاه اول چشمای آبیش آدموجذب می کردبه سمتش رفت وهرچقدراطرافو گشت ومنتظرموند کسی سراغت نیومدعلی هم توروباخودش آوردوبادکترصحبت کردوازش خواست که بهم بگه اون بچه ای که پیداکرده بچه ی خودمونه دکترهم به خاطروضعیت من قبول کرد زمانیکه به هوش اومدم بادیدن توکه توبغلم بودی تمام درداموفراموش کردم وبادیدن چشمای آبیت اسم دریاروبرات انتخاب کردم بعدازتوهم هروقت درموردبچه ی دوم باعلی صحبت می کردم بیماری قلبیم که چندسال بعدازبه دنیا اومدن توبهش مبتلاشده بودم بهونه می کردومی گفت همینکه دریاروداریم کافیه وبچه ی دیگه ای نمی خوام منم بیشترتزاین بهش اصرارنکردم وتصمیم گرفتم تموم زندگیمووقف تووعلی کنم این موضوع رونمی دونستم تااینکه علی قبل ازفوتش همه چیزروبهم گفت وباعث شدنگرانی وحساسیتم روی توبیشترشه همیشه نگران بودم که روزی خونواده واقعیت پیدابشه وتومنوترک کنی وبری پیش اوناومن تنهابمونم حالاروزی که ازش می تریدم رسیده وتوبایدپیش خانوادت برگردی اون آقاپدرته وپسری هم که همراهش بودبرادرته پدرت اومدپیشم وگفت 18ساله داره دنبالت می گرده ومی خواد می خوادبرگردی پیشش امامن ازش خواهش کردم تابعدکنکورت صبرکنه تابدون نگرانی ودغدغه بتونی کنکورتوخوب بدی ایشونم قبول کرد وازم خواست هزینه ی کلاس کنکوروکتابایی که لازم داشتی روخودش پرداخت کنه چون می خواست 18سالی که پیشش نبودی روجبران کنه ودورادورحواسش بهت بود وهمیشه ازم می خواست اگرچیزی لازم داری بهش بگم تابرات فراهم کنه منوببخش که تاالآن واقعیتو ازت پنهون کرده بودم
بااینکه واقعیتو می دونستم نمی تونستم ازمامان راحله متنفرباشم چون هنوزم مثل همیشه دوسش دارم ونمی تونم ترکش کنم می دونم مامان راحله هم نمی تونه بدونه من طاقت بیاره من بایدپیش مامانم بمونم چون بابیماریه قلبی که داره نبایدتنهابمونه برام مهم نیست که مادرواقعیم نیست چون مادرمه وهمیشه مادرم می مونه نفهمیدم چقدرخوابیدم باشنیدن صدای اذان ازخواب بیدارشدم نمازموخوندم وازخداخواستم کمکم کنه بعدازنمازنتونستم بخوابم مامانم دراتاقموبازکردوباناراحتی گفت بیاصبحانتوبخور2ساعت دیگه پد...آقای رادمنش می یاددنبالت می خوادباهات صحبت کنه
به زوردولقمه صبحانه چپوندم تودهنم ویه لیوان چای خوردم چون اگه صبحانه نخورم ومعدم خالی بمونه ممکنه دوباره زخم معدم مشکل سازبشه مخصوصابااین فشارعصبی که روم هست.....
سعی کردم بهترین لباسموبپوشم چون این طورکه فهمیدم خیلی پولدارهستن نمی خوام ظاهرم جوری باشه که فکرکنن دنبال پولشون هستم یه مانتومشکی شلوارلی دمپا وشال آبی پوشیدم شال آبی خیلی به چشمام می یاد بعدیه آرایش مختصرکارموتموم کردم باشنیدن صدای زنگ درازاتاقم خارج شدم آقایی که کت وشلوارمشکی تنش بود روبه من گفت-سلام خانم آقای رادمنش توماشین منتظرتون هستن وبه لیموزین مشکی که که سرکوچه پارک شده بوداشاره کردمنم بعدازخداحافظی ازمامان راراحله دروبستم وهمراهش به سمت ماشین رفتم
درعقبوبرام بازکرد وازم خواست سوارشم منم صندلی عقب کنارآقای رادمنش نشستم واون آقاکه حالافهمیده بودم راننده ی شخصی آقای رادمنشه شروع به رانندگی کرد
-کجابرم آقا؟
-بروبه کاقی شاپ(.....)
romangram.com | @romangram_com