#دریا_پارت_55


تاخواستم دهن بازکنم آقارحمت وارد اتاق شد وقهوه هارو روی میزگذاشت ورفت پرهام قهوشوبرداشت

-مثلاًاینکه ازکی تاحالا رئیس شرکت منشی روبااسم کوجک صدامی کنه؟

بااین حرفم قهوه پریدتوگلوش وشروع کرد به سرفه کردن بعدازاینکه حالش جااومد بادستپاچگی گفت

-خب چیزه می دونید آرام ..نه نه..یعنی خانم رادفرخواهردوستمه که باهاش شریکم

پریاچشماشوریزکرد

-پرهام راستشوبگو...خبریه؟

پرهام دستشو دورلیوان پیچیده بود وسرش پایین بود

-نمی دونم راستش ازهمون روزای اول که آرام اینجا مشغول به کارشد ازش خوشم می یومدازاینکه می دیدم بامردای غریبه خیلی گرم نمی گرفت حتی وقتی



بامن حرف می زنه ازخجالت روش نمی شه توصورتم نگاه کنه خوشم اومد اوایل فکرمی کردم یه حس زودگذرباشه ولی هرچی می گذشت علاقم به آرام بیشترمی شد زمانی که توشرکت هستم سعی می کنم به بهونه های مختلف باهاش حرف بزنم اماهنوز ازحسش نسبت به خودم مطمئن نیستم

تابه حال پرهامو این جوری ندیده بودم خیلی خوش حال بودم که دل داداشم یه جاگیر کرده خوب جایی هم گیرکرده آرام دخترزیبا وبرازنده ایه وهردوشون لیاقت هم دیگه رودارن

باخنده گفتم پس مبارکه داداشی

پریاهم گفت آخ جون بعدازمدت ها یه عروسی افتادیم

پرهام باخجالت لبخندی زد

-اگه خدا بخواد آره..فقط تاقضیه قطعی نشده نمی خوام کسی چیزی بدونه.. باشه؟


romangram.com | @romangram_com