#دریا_پارت_50
پرهام دستاشوبه معنی تسلیم بالا برد –مگه دروغه؟
مامانم باگذاشتن سینی چای روی زمین به دعوامون خاتمه داد
-بسه دیگه سعی کنید بزرگ شیدچندوقت دیگه باید شوهرکنید
هرسه تامون سرمونوانداختیم پایین وپرهام به طوریکه فقط من وپریابشنویم گفت
-پس بایدبه اکبرقصاب واصغردوغی بگم آماده باشن
من وپریابااخم بهش نگاه کردیم وپرهام هم ازحرص خوردن ما ریز ریز می خندید بفرما اینم ازبرادرما....پرهام وپریا شام پیشمون موندن وحسابی بهمون خوش گذشت ولی شب پیشمون نموندن تا شب بامامانم راحت باشم به خاطراین کارشون ازصمیم قلب ازشون ممنون بودم درطی روز اصلاًبه این فکرنمی کردم قراره صبح برگردم خونه چون نمی خواستم روزم خراب شه شبم با جای اینکه تواتاق خودم بخوابم بغل مامانم خوابیدم اینقدرباهم حرف زدیم تاخوابمون برد یه خواب راحت که خیلی بهش احتیاج داشتم ...صبح که ازخواب بیدارشدم مامانم کنارم نبودباسروصدایی که ازآشپزخونه می یومد متوجه شدم داره صبحانه رو آماده می کنه بعدازشستن صورتم درکنارمادرم مشغول خوردن صبحانه شدم بعدازخوردن صبحانه مادرم گفت
-آماده شو پرهام می یاد دنبالت
این بارمثل دفعه ی قبل که رفتم گریه نکرد چون می دونست دوباره به دیدنش می یام
آرشام
خدایا دارم دیوونه می شم ازیه طرف بهش می گم به عنوان خواهرقبولش ندارم وازیه طرف دیگه روش غیرت دارم و ازاینکه می بینم بایه پسرغریبه می ره بیرون وازهمه بیشتراینکه به اون پسره می گه حتی ازبرادرشم بهش نزدیک تره عصبی می شم نمی دونم دلیلش چیه بادست پس می زنم باپاپیش می کشم نمی تونم به خودم دروغ بگم من چه بخوام وچه نخوام به عنوان برادرش درقبالش مسئولیت دارم بعدازاون کاری که دیروزباهام کردوازدستم فرارکرد تصمیم گرفتم موضوع رو به پدرم بگم این طوری می فهمه دریادخترسربه زیری که نشون می ده نیست
وممکنه ازچشم پدرم بیفته اماامروز اصلاًشرایط پدرم مناسب نبود دیرترازشبای قبل به خونه اومد وشام روتنهایی خوردم ای کاش دریاخونه بود این طوری مجبورنبودم ناهاروشام تنهاباشم درسته دوسش ندارم ولی بدون دریاخونه مثل قبل سوت کوره بعدازشام بالاخره پدرم اومدوسریعا به اتاقش رفت تا استراحت کنه برای من چیز عجیبی نبودتا قبل ازاومدن دریا همین طور بود وپدرم پدرم فقط زمان خوردن صبحانه کنارم بود وشام وناهار توکارخونه می موند ودیر وقت می یومد خونه این مدت هم که شام وصبحانه کنارم بود به خاطردریابود دیروزم چون دریا نبود شام توکارخونه موند...دزحال حاضر هم باپدرم داریم صبحانه می خوریم برخلاف روزای دیگه پدرم هیچ عجله ای واسه رفتن به کارخونه نداره وهرچنددقیقه یک باریه نگاه به درمی ندازه حتماًمنتظردخترش بیاد وبعدبره کارخونه بابلندشدن صدای آیفون زیرلب گفت حتماًدریاست وقبل از سوسن خودشو به آیفون رسوند
-بله؟
-دریا جان بیا داخل ازپرهام هم بخواه بیاد داخل
ودکمه ی آیفون روزدوبا خوش حالی برای استقبالشون رفت منم دست ازخوردن کشیدم وباپدرم همراه شدم بادیدن اون پسر درکنار دریا دستام ازعصبانیت مشت شد مخصوصاً وقتی دیدم این همه به هم نزدیک هستن مطمئناًاگه پدرم این جانبود بامشت می کوبوندم تو صورتش تادیگه پاشوخونمون نذاره ودریا رو هم تواتاقش حبس می کردم پدرم با خوش رویی بهش دست داد امامن فقط بهش نگاه کردم دریاهم به من نگاه نمی کرد انگار اصلاً وجود ندارم این همش تقصیراون پسرست پدرم به پرهام اشاره کرد
-ایشون آقای پرهام شکوهی پسرعموی دریا جان هستند
romangram.com | @romangram_com