#دریا_پارت_47


منم مثل خودش با بی خیالی گفتم آره راست می گی اصغرقصاب واکبردوغی که به یه زن کدبانونیازندارن توبااین شرایط ازسرشونم زیادی هستی ...

باحالت تهاجمی به سمتم اومد



-راستی پریا یه چیزی...

درحالیکه هنوزدستش واسه زدن بالابود گفت چی؟

-دیشب دوتاپسرمی خواستم برات جداکنم

دستشوآوردپایین وباذوق گفت خب....

-امامتاسفانه قسمت نبود

باناراحتی گفت چرا؟

-چون هردوتاشون صاحب داشتن

-خاک برسرم شانس ندارم یه شوهرپولدارگیرم بیاد

بااین حرفش زدم زیرخنده پریا یه خواهرواقعیه همیشه هواموداشت این حرفایی هم که می زد فقط شوخی بود چهره ی بانمک وجذابی داره رفتارشم عالیه ای کاش می شدپریا زن داداشم بشه اما نه حالا که فکرمی کنم با رفتارهایی که ازآرشام دیدم پریا واسش زیادیه واخلاقاشون به هم نمی خوره

-لب ولوچه ی آویزونتو جمع کن شاید تومهمونی های بعدی تونستم واست یه کاری بکنم حالاهم بروسالاد درست کن منم خودم ناهاردرست می کنم

هرکدوم مشغول کارخودمون شدیم بعدازخوردن ناهاروشستن ظرفاکه باخنده وشوخی های من وپریاهمراه بود پرهام ازراه رسید بااومدن پرهام مامانم به آشپزخونه رفت تاچای بیاره وهرچقدراصرارکردم قبول نکرد وخودش رفت پریاهم سرش توگوشیش بودومشغول اس ام اس باری بود

-دریا برام تعریف کن این چندروز چطورگذشت؟


romangram.com | @romangram_com