#دریا_پارت_44

-رسیدیم

-مرسی پرهام ببخشید که...

پرهام باعصبانیت گفت دیگه این حرفوتکرارنکن که ناراحت می شم حالاهم پیاده شو دیرم شده

تحمل اینکه پرهام ازم ناراحت بشه روندارم به خاطرهمینم بابغض وناراحتی اسمشو صدازوم باشنیدن صدام اخماشو ازهم بازکرد ودستشوزیرچونم گذاشت

-دریای داری گریه می کنی؟خودت بهترمی دونی که برای من باپریاهیچ فرقی نداری وقتی این حرفارومی زنی احساس می کنم دیگه منوبرادرخودت نمی دونی ومثل غریبه ها باهام رفتارمی کنی

-باورکن این طورنیست من توروحتی بیشترازبرادرم دوست دارم اما ..

-هیس دیگه ادامه نده باشه عزیزم باورکردم

بادستاش اشکاموپاک کردوگفت حالابخند دلم شادشه..

وقتی دیدهنوزناراحتم یه ذره قلقلکم دادتابخندم

-حال شد...تاچندساعت دیگه پریاهم می رسه منم عصری می یام پیشتون

-باشه داداشی

بعدازخداحافظی ازماشین پیاده شدم قلباً ازاینکه پرهام هنوزمثل سابق منودوست داره خوش حالم زنگ دروزدم بعدازچنددقیقه مادرم دروبازکرد حق داشت ازدیدنم متعجب شه چون بهش خبرنداده بودم قراره بیام ومی خواستم غافلگیرش کنم مادرم هنوزتوبهت بودبابسته شدن دربه خودش اومد ومحکم بغلم کرد حرفی نمی زد وفقط نگام می کرد

-مامانی چراحرف نمی زنی؟

-چون دوست دارم فقط نگات کنم

بعدازچند دقیقه دست ازنگاه کردن به من کشید وباهم وارد خونه شدیم مامانم به سمت آشپزخونه رفت منم به اتاقم که دلم حسابی براش تنگ شده بود رفتم به سمت کمدلباسام رفتم ولباساموعوض کردم قبل ازرفتن ازاین خونه چنددست لباس اینجاگذاشته بودم تاهروقت اومدم ازشون استفاده کنم رفتم با آشپزخونه ومامانموازپشت بغل کردم وسرموروشونش گذاشتم

-مامان خودم چطوره؟

romangram.com | @romangram_com