#دریا_پارت_41
-دلخورنیستم می ترسم به خاطراینکه جلوی شیداکوتاه می یام ازم ناراحت باشه
-نه دریا ازتوناراحت نیست وتودلم ادامه دادم ازمن ناراحته ..نه ناراحت نیست متنفره..
بعدازراهی کردن مهمونا باخستگی به اتاقم رفتم وقبل ازبستن دراتاقم نگاهی به اتاق دریاانداختم که صدایی ازش نمی یومد حتما خوابیده...
رهام
نمی دونم چرا امروزبه ندای قلبم گوش دادم وبعدازمدت ها به یه مهمونی فامیلی رفتم چرا باوجوداینکه می دونستم شیداهم تواین مهمونی حضور داره بازم تصمیم گرفتم به اون مهمونی برم این مهمونی باتموم مهمونی هایی که تابه حال رفته بودم فزق داشت وتنهادلیلش هم وجود دریا بود که هرکسی روتودریای آبی چشماش غرق می کرد فکرمی کردم به جای دریا یه دخترعفاده ای ولوس مثل شیدا دخترعموم باشه امادریا بااونی که فکرمی کردم زمین تا آسمون فرق می کرد نمی دونم چرابااین که اولین بارم بود دریارومی دیدم نتونستم خوش حالیموبابت داشتنش به عنوان دخترعمو پنهون کنم ولحن رسمی روکناربزارم وباهاش صمیمانه برخورد کنم یادم نمی یادبه جز رهابادختردیگه ای این طورصمیمی شده باشم دوست داشتم تاآخرمهمونی کنارش باشم وباهاش صحبت کنم اگه شیدانبود حتما می تونستم به خواسته ام برسم دریا بین حرفاش اسم پرهام روبرد چنان ایمشوباصمیمیت به زبون آوردکه فکرکردم برادرشه اما بعدازاینکه گفت پسرعموشه ناخواسته بهش حسودیم شد دریا فقط یه بارمنو به اسم کوچک صداکرد که مشخص بود ازدهنش بیرون پریده بود ناز وعشوه ی خاصی که توصداش بود مدام وادارم می کرد که ازش بخوام دوباره اسمم روتکرار کنه وهرلحظه منتظر بودم تا مثل پرهام منم به اسم کوچیک صدا کنه اما دیگه تکرارنشد فکرمی کنم بهتره واسه رفتن عجله نکنم احساس می کنم دارم کورسوی امیدی برای موندن پیدامی کنم
دریا
امروزمثل همیشه ازخواب بیدارشدم وبعدازیه دوش 10دقیقه ای یه تی شرت وشلوارمشکی با خط های سفید پوشیدم و موهامودم اسبی بستم وباچشمایی که دیگه گرماشوازدست داده بود ازاتاقم خارج شدم پدرم بادیدن من لبخندرولبش ماسید بی توجه به آرشام روی بزدیک ترین صندلی نشستم وهم زمان که صبحانه می خوردم متوجه پدرم شدم که زیرچشمی بهم نگاه می کرد ونگرانی وترس توچشماش موج می زد دیشب بعد ازکلی فکرکردن تصمیم گرفتم دیگه رفتارم مثل گذشته نباشه هرچقدرسعی کردم باآرشام مدارا کنم بسه نمی خوام بیشترازاین مقابل آرشام ضعیف باشم خانواده ی من فقط شامل مامان راحله پرهام وپریا وپدرم می شه که به تازگی بهمون ملحق شده وآرشام یه غریبه ست که باید مثل یه رهگذر ازکنارش بگذرم وازگرمای چشمای من محرومه قبل از آرشام دست ازخوردن کشیدم وبه اتاقم رفتم بعدازپوشیدن لباسم به سمت سوسن جون که مشغول جمع کردن میز صبحانه بود رفتم بادیدن من دست از کارکشید
-دخترم جایی می ری؟
بی توجه به آرشام که درحال پایین اومدن ازپله ها بود گفتم دارم می رم بیرون اگردیرکردم نگران نشید ممکنه امشب برنگردم
-مگه کجا می ری؟
زیرچشمی به آرشام که سرجاش ایستاده بودوبه مکالممون گوش می کرد نگاه کردم تاخواستم جوابشوبدم گوشیم زنگ خوردبادیدن اسم پرهام لبخندی به لبم اومد که ازچشمان تیزبین آرشام دور نموندچون اخمشوبه وضوح می تونستم ببینم
-سلام آبجی کوچولوی خودم کجایی؟کی قراره بری پیش مامان راحله؟
-سلام عزیزم هنوزخونه ام تازه الآن می خواستم ازخونه خارج شم
-اون وقت کی می خواستی بهم زنگ بزنی؟
romangram.com | @romangram_com