#دریا_پارت_40

اماچرا....؟ هرکاری کردم نتونستم کنجکاویم روسرکو کنم وتانمی فهمیدم توآشپزخونه چه اتفاقی افتاده آروم نمی شدم باشنیدن آهنگ بی کلامی که پخش می شد متوجه شدم زمان سروشامه بنابراین به سمت میزی که بچه هانشسته بودن رفتم وچشمام به پله هابود تادریابیاد پایین بادیدن دریامنتظرموندم تا بیادپیش ما امابدخلاف انتظارم به سمت میزی که درانتهایی ترین قسمت خونه قرارگرفته بودوکسی اونجانبود رفت بادیدن رهام که مثل من به دریاچشم دوخته بودبی مقدمه پرسیدم توآشپزخونه چه اتفاقی افتاده؟​

رهام به سختی ازدریاچشم برداشت وگفت مهم نیست...شیداخیلی نسبت به دریاحساسیت نشون می ده بنابراین بهتره زیادباهم برخوردنداشته باشن ​

-درسته حتمامی دونی دلیل حساسیتش چیه​

آهی کشیدوگفت آره ولی حساسیت شیداکاملا بی مورده چون درهرصورت من هیچ احساسی بهش ندارم حتما خودتم متوجه شدی که شیدا هم بهم غلاقه ای نداره واگه ازرفتن منصرف بشم بی خیالم می شه​

تودلم گفتم چه جالب این دقیقا حرفیه که دریابه شیدازده بود اونم متوجه شده بود رهام به شیدا هیچ علاقه ای نداره به خاطرهمینم به رهام نزدیک شده تارهام روبه شمت خودش بکشه ولی نمی تونه حریف شیدا بشه​

_خب چرابه شیدانمی گی دست ازسرت برداره؟​

_فکرمی کنی نگفتم؟به خداصدباربه طورمستقیم وغیرمستقیم بهش گفتم ولی گوشش بدهکارنیست ​

-چرامی خوای بری؟​

-قبلابهت گفتم دوباره می گم به خاطراینکه هیچ دلیلی برای موندن ندارم چون ازهمه بیشتراین عذابم می ده که هیچ کی منو به خاطرخودم دوست نداره این همه دخترکه واسم غش وضعف می رن اگه یه روزپول وموقعیتم روازست بدم فراموشم می کنن حتی شیداکه غریبه نیست ودخترعممونه حالاهم منتظرعروسی رهاهستم چندروزبعدش برای همیشه ازاین کشورمی رم



-یعنی هیچ راهی نداره ازرفتن منصرف شی؟​

این باربرخلاف همیشه که با اطمینان جواب می داد باشک گفت نه...فکرنکنم..​

به یک باره روشوبه طرف من کردوباجدیت گفت دریامشکل یابیماری خاصی نداره؟​

-نمی دونم چطورمگه؟​

تاخواست جواب بده شیداپابرهنه پریدوسط بحثمون ونذاشت رهام جواب بده این دفعه به جای رهام من می خواستم خفش کنم تادفعه ی بعدپارازیت بیاد دوباره روکردم به دریا که تنها پشت میزنشسته بود وغذاشومی خورد خوردن که نه بیشترباغذاش بازی می کرد انگاریکی داره مجبورش می کنه باوجود بی میلی غذاشوبخوره بادیدن وضعیتش عذاب وجدان گرفتم واحساس کردم خیلی تنهاست آرایش صورتش پاک شده معلومه اینقدرحالش خراب بود که حوصله نکرده آرایشش روتمدیدکنه بادیدن دقیق صورتش ازحرفی که شروع مهمونی زده بودم پشیمون شدم به نظرم دریاحتی بودن آرایشم خیلی ازشیدا ودخترای دیگه زیباتربود بعدازاینکه چندقاشق غذاخورد دست ازخوردن کشید وبه میز خیره شدورفت توفکر نگاهی به ظرف خودم انداختم که هنوزنصفشم نخورده بودم ودیگه میلی به خوردن نداشتم رهام هم توفکربود ودرجواب حرفای مفت شیدافقط سرشوتکون می داد وچیزی نمی گفت بعدازخوردن شام به همراه پدرم ودریا دم درایستادم تاازمهموناخداحافظی کنم دریابرخلاف شروع مهمونی که بالبخندجواب مهمونارومی داد باناراحتی ازشون خداحافظی کرد حتی بارهام هم خیلی رسمی خداحافظی کردوبعدازگرفتن اجازه ازپدرم به اتاقش رفت ازچهره ی رهام مشخص بود توقع چنین برخوردی روازدریانداشت به طرفش رفتم وگفتم ازدریا دلخورنباش



romangram.com | @romangram_com