#دریا_پارت_39
ادیدن من ورهام تواون حالت نتونست حرفشوتموم کنه ازفکراینکه رهام ازدست شیداتوآشپزخونه قایم شده بود نتونستم خودموکنترل کنم وخندم گرفت نمی دونم شیداازخندم چه برداشتی کردولی هرچی که بودباعث شد عصبانیتش بیشترشه اومدجلو وباخشونت بازوی رهام روکشیدورهام هم که هنوزتوبهت بودبی اراده باهاش همراه شد همزمان بارفتن اونهاسوسن جون اومد داخل آشپزخونه
_دریاجان دخترم اینجاچی کارمی کنی؟
ناخواسته بااین لحنش یادمادرم افتادم واحساس کردم خیلی دلم براش تنگ شده وبغضم گرفت ای کاش به جای آرشام الآن پرهام اینجابودوجلوی شیداازم حمایت می کرداحساس بی پناهی وتنهایی بیشترعذابم می داد باجاری شدن اشکام سوسن جون بانگرانی به سمتم اومد
_چی شده دخترم؟توکه منوجون به سرکردی
_چیزی نشده سوسن جون فقط سرم دردمی کنه
نفس آسوده ای کشید
_این که گریه نداره وایسابرات یه مسکن بیارم
_نیازی نیست مسکن خوردم بیشترازاین نمی تونم سروصداروتحمل کنم می رم به اتاقم تااستراحت کنم درضمن نمی خوام کسی متوجه غیبتم بشه مخصوصاپدرم چونمی ترسم نگران بشه
-باشه دخترم برواتاقت استراحت کن موقع شام صدات می کنم
قبل ازاینکه پامورواولین پله بزارم آرشام روبه روم قرارگرفت تموم نفرتموریختم توچشمای اشکیم که حتما تاالآن قرمزشده بودوبه چشماش خیره شدم حتما می خواست دوباره حرفاشوتکرارکنه وبه خاطراینکه بارهام توآشپزخونه بودم توبیخم کنه برای همین بدون اینکه اجازه ی حرف زدن بهش بدم ازمقابل چشمان بهت زدش کناررفتم وباحالتی که بیشترشبیه فرارکردن بود به اتاقم رفتم روی تخت درازکشیدم ومنتظرموندم تامسکن اثرکنه
آرشام
امروزبعدازبرگشتن ازخریدبرق شادی روتوچشماش دیدم نمی دونستم دلیلش مهمونی امشبه یاخریدرفتن بااون پسره که هنوزاسمشم نمی دونم بادیدن رهام تومهمونی خیلی تعجب کردم چون همیشه بهونه می آوردکه سرش شلوغه ومشغول کارای رفتنشه واین جورحرفا ولی من می دونستم داره دروغ می گه ودلیل اصلیش اینه که ازدست شیداراحت باشه چون ازوقتی که فهمیده بود رهام توفکررفتنه بهش می چسبید فکرمی کردم درمهمونی امشب سرووضع دریا چیزی تومایه های شیداوحتی بدترازاون باشه ولی باکمال تعجب لباسش بازنبود ونسبت به به دخترای دیگه که تومهمونی بودن لباسش خیلی پوشیده بود ازاین کارش خوشم اومدولی بازم به خودم تلنگرزدم همه ی کاراش ظاهرسازیه حتما ازطریقی فهمیده پدرم این طوری دوست داره به خاطرهمین برای جلب توجهش این لباساروکه خیلی بهش می اومدپوشیده دوست پسرشم ازسرناچاری به خاطرپولش باهاش راه می یاد مسلما این پول اینقدری براش اهمیت داشت که حاضربودنگاه تحقیرآمیز شیداروعمه شراره روتحمل کنه زمانیکه بهش تیکه انداختم ومتوجه شدتونگاهش نوعی دلخوری دیدم ولی بایادآوری خریدامروز ندیده گرفتمش نمی دونم این دختر چی داره که دربرخورد اول همه روجذب خودش می کنه امشبم تونسته بود رهام روکه باهیچ دختری صمیمی نمی شه تودام بندازه ولی نمی تونم اجازه بدم این اتفاق برای رهام بیفته به خاطرهمین مقابل حرفایی که شیدابهش می زد سکوت کردم می خواستم درمقابل سیلی که شیدابهش زده بود عکس العمل نشون بدم امااین سیلی براش لازم بود تابفهمه بایدحدخودشوبدونه بعدازرفتن شیدایابهتره بگم فرارکردنش دریاباالتماس وناتوانی بهم نگاه می کردوازم کمک می خواست ولی همون لحظه آتش انتقام تووجودم شعله ورشدواون حرفاروبهش زدم تاخودموخالی کنم باتموم شدن حرفام چهرش که به قرمزی می زد جمع شدورومیزی روتودستاش مشت کرد نمی دونم دلیل حالتش عصبانیت بودیا....درد یعنی سیلی که شیدابهش زده این قدردرد داشت؟بادیدن این حالتش دلم براش سوخت به سرعت به اتاقش رفت امایه دقیقه نشدکه باعجله به آشپزخونه رفت یعدازاون شیداوارد آشپزخونه شدخواستم قبل ازاینکه دوباره بینشون دعوابشه برم به آشپزخونه که یه دخترآویزون جلوی راهموگرفت چشمم به آشپزخونه افتادکه شیدا به همراه رهام ازش خارج شدن نمی دونم چرابااینکه بهش گفته بودم به عنوان خواهرم قبولش ندارم نگرانش شدم خواستم سریعابه آشپزخونه برم امابادیدن سوسن منصرف شدم ومنتظریه فزصت دیگه موندم تابفهمم چه اتفاقی افتاده بعدازچنددقیقه دریاازآشپزخونه خارج شد به سرعت ازبین جمعیت ردشدم ومقابل دریاقرارگرفتم امابادیدن چشمای قرمزش که سرشارازتنفربود سوالم یادم رفت وتابه خودم اومدم چارستون بدنم لرزید
romangram.com | @romangram_com