#دریا_پارت_28

_ بگودخترم می شنوم​

_می شه روزبعدازمهمونی برم دیدن مامان راحله؟​

_آره دخترم می تونی بری بااینکه دوریت حتی یه روزم برام سخته امااگه بخوای می تونی اون پیش مادرت بمونی​

_ مرسی بابایی​

_ امروزآرشام کاری نکردیاچیزی نگفت که ناراحتت کنه؟​

_ نه چرابایداین کاروبکنه؟​

_ دخترم لطفاآرشام رواگه ناراحتت کرده ببخش حتمایه روزخودش ازت معذرت خواهی می کنه​

_ این چه حرفیه؟آرشام برادرمه وکاری نکرده که بخوادازم معذرت خواهی کنه رفتارسردش به خاطراینه که هنوزنتونسته به خوبی باهام رابطه برقرارکنه حتمامدتی بگذره رفتارش تغییرمی کنه​



قبل ازخواب به پرهام زنگ زدم باخوش حالی قبول کرد فرداباهم بریم خرید هرچقدرازاین پهلوبه اون پهلوشدم خوابم نبردنمی دونم رفتارای آرشام چه دلیلی می تونه داشته باشه لحظه ای که می خواست ازسرمیزیلندشه چنان بانفرت به چشمام خیره شدکه ازش ترسیدم نفرتش به حدی زیادبودکه انگارچیزمهمی روازش گرفتم امالحظه آخرحس نفرتش تبدیل به دلتنگی شد نمی دونم دلیل رفتارای ضدونقیضش چیه؟خیلی بهش فکرکردم اماجوابی براش پیدانکردم وخوابم بردصبح باصدای آلارم گوشیم ازخواب بیدارشدم بعدازاینکه دوش گرفتم موهاموکه تاکمرمی رسید خشک کردم ودم اسبی بستم شلوارقهوه ای که خط های مشکی داشت پوشیدمهمیشه توخونه شلوارای خط دارمی پوشیدم ورنگ های مختلفشوخریده بودم به قول پرهام کلکسیون کاملشلوارای خط داروداشتم ترخیح دادم برای خوردن صبحانه برم به آشپزخونه چون دوست ندارم باآرشام سریه میز تنهاباشم برای رفتن به آشپزخونه نیازی نبودازکنارمیزردبشم بنابراین باآرشام روبه رونمی شدم اماباصدای پدرم متوقف شدم​

_کجامی ری دخترم مگه صبحانه نمی خوری؟ ​

مثل دزدایی که مچشونوگرفته باشن درحالیکه هل شده بودم گفتم چرامی خورم​

_پس چرابه آشپزخونه می ری؟​

_چیزه..راستش می خوام به سوسن جون کمک کنم​

_کی به توگفته بایدبه سوسن کمک کنی من تورونیاوردم اینجاکه کارای خونه روانجام بدی آوردمت تاتواین خونه خانومی کنی وراحت باشی وباعصبانیت سوسن جونوصدازد

سوسن جون باترس ولرزگفت بله آقاچیزی لازم دارید؟​

romangram.com | @romangram_com