#دریا_پارت_23




ازجام بلندشدم تصمیم گرفتم یه چرخی توحیاط بزنم بعدش به سمت تاب دونفره ای که توباغ بودرفتم وروش نشستم نمی دونم چراآرشام امروزباهام این طور رفتارکردنکنه بهم حسودی می کنه؟حتما می ترسه بااومدن من پدرم مثل قبل باهاش برخوردنکنه وقتی بهم نگاه می کردمی تونستم نفرت توچشماش ببینم دلیلش چی می تونه باشه؟یعنی کاری کردم که ازم ناراحته؟برام مهم نیست بامن چه رفتاری داره من بایدباهاش مهربون باشم تابهش ثابت کنم دوستش دارم حتمااین طوری رفتاراونم تغییرمی کنه می گن ازمحبت خارهاگل می شود...باشنیدن صدای پابه سمت صدابرگشتم بادیدن آرشام ازجام بلندشدم خواستم بگم جایی می ری؟امابااخمی که بهم کردحرفموخوردم وسرموانداختم پایین وزمانیکه سرموآوردم بالارفته بود بااین کارش دل نازکم شکست مگه من چی کارش کردم که حتی یه لبخندم ازم دریغ می کنه؟بااین کارش خیلی ازش ناراحت شدم امابایادآوری باباعلی که همیشه بهم می گفت دخترم همیشه باید دلت مثل دریابزرگ باشه وگذشت داشته باشی..تصمیم گرفتم فراموش کنم وباخودم گفتم این نیزبگذرد... یه ساعتی اونجانشستم وبادیدن آقامحمودکه مشغول گل کاری بودیادباباعلی افتادم که گوشه ی حیاط یه باغچه ی کوچیک درست کرده بودوهمیشه بهش می رسیدهروقتم کارش تموم می شدباسرووضع گلی می یومدتوخونه وهردفعه که مامانم دعواش می کردباباعلی بهش قول می داد دفعه ی بعداین کاروتکرارنکنه اماهروقت دفعه ی بعدمی شدیه چشمک بهم می زدودوباره باهمون سرووضع می یومدتوخونه ومامان راحله حرص می خورد باباعلی هم برای دلجویی باهمون سرووضع مامان راحله روبغل می کرد ودورهم می خندیدیم چه روزای خوبی بودازوقتی که باباعلی فوت کرده اون باغچه هم به همراه همه ی گل ودرختاش خشکید..بادیدن آقامحمودکه یه گوشه نشسته بودتااستراحت کنه دلم براش سوخت حتماخیلی خسته شده آخه حیاط خیلی بزرگ بودوبایدهمه ی کارهاروخودش تنهایی انجام می داد سوسن ج.نم دیدم که چنددقیقه ی پیش واردعمارت شدتابه کارای خونه برسه ازجام بلندشدم وبه آشپزخونه رفتم بادیدن سوسن جون بهش عصربخیرگفتم ویه لیوان شربت برای آقامحموددرست کردم​

-بفرماییدآقامحموداین شربتوبخوریدخستگیتون دربره​

_خانم این چه کاریه؟شرمندم کردین​

_این حرفونزنید​

ولیوان نزدیک تربردم تابرداره آقامحمودم لیوان شربت ازم گرفت ودرفاصله ای که شربت می خوردیه نگاه اجمالی به حیاط انداختم​

-آقامحمودهمه ی این کاراروبایدخودتون تنهایی انجام بدین؟​

درحالیکه سرش پایین بود جواب داد بله خانم​

_یعنی کسی نیست کمکتون کنه؟​

_نه آقابه هرکسی اعتمادنمی کنه من وسوسنم خیلی وقته برای آقا کارمی کنیم بعضی وقتا بهم کمک می کنه اماچون کارای عمارت زیاده بیشتراوقات خودم تنهایی کارراروانجام می دم

بالحنی که شادی توش موج می زدگفتم پس من بهتون کمک می کنم ​

باچشمای ازحدقه بیرون زده گفت خانم....شما؟​

-آره مگه اشکالی داره؟​

_نه خانم راستش شماخانم این خونه هستین نباید..​

بلندوالبته باگلایه گفتم​


romangram.com | @romangram_com