#درگیرت_شدم_پارت_92
پدرام مگه قرار نبود بیاد بشه شوهر مهناز؟
پس الان کجاست؟
هیچ وقت اون موقعرو یادم نمیره. با گریه رفتم سمته ماشینو با لحن
بچگونم گفتم: دایی! مگه نمیگفتی دلم واسم تنگ میشه؟ خب من الان
دلم خیلی تنگ شده میشه از خدا اجازه بگیری برگردی؟
گریم بیشتر شده بود ادامه دادم: پدرامو زندایی هم با خودت بیار. قول
میدم دیگه با پدرام قهر نکنم.
قول میدم دیگه هیچکدومتونو اذیت نکنم، فقط برگردید.
داداش پدرام، تو به داییو زندایی بگو تا بیاین، توروخدا.
با گفتن توروخدا از حال رفتم.
بعد از اون تا چندهفته کارم فقط گریه و زاری بود.
من فقط پنج سالم بود، یه بچه پنج ساله مگه چقدر تحمل داره؟!به زمان حال برگشتم.
با پشت دستم سریع اشکایی که نفهمیدم کی راه خودشونو باز کرده
بودنو پاک کردم.
اگه واقعا شاهین و پدرام همونا باشن پس دیگه ارزش ندارن براشون
اشک بریزم.
سرم درد گرفته بود.
به بیرون رفتم تا یه قرصی چیزی پیدا کنم بخورم، شاید سردردم بهتر
romangram.com | @romangram_com