#درگیرت_شدم_پارت_91

بعد دماغمو کشیدو ادامه داد: ابجی مهنازتو به کسی ندیا تا خودم بیام
بگیرمش.
از همون بچگی مهنازو زنه خودش تصور میکرد.
منم وقتی این حرفارو زد بیشتر به گریه افتادم.
بعد از اینکه زندایی که خیلی هم زنه دوست داشتنی ای بود خداحافظی
کرد رفتن.
تا یه ربع بعدش یه بند نِق زدم.
مهناز هشت سالش بود. اونم یکم بهونه میگرفت، اما نه به اندازه من.
تا اینکه شبش یکی از اشناهای دورمون به مامان زنگ زدنو گفتن که
دایی اینا وقتی میخواستن برن فرودگاه تصادف کردنو ماشین اتیش
گرفته.
همشون سوخته بودن و هیچ جنازه ای باقی نمونده بود.
وقتی که این خبرو دادن منو مامانو بابا به همونجایی که لاشه ی ماشین
بود رفتیم، مهناز چون خواب بود بیدارش نکردیم.وقتی رسیدیم. مامان این صحنرو که دید غش کرد و بابا هم هی
مامانمو باد میزدو صداش میکرد.
اما من نمیخواستم باور کنم که اونا مردن. با بغض به ماشینی که فقط
چند تیکه اهن ازش باقی مونده بود نگاه کردم.
با خودم گفتم دایی اینا دیگه نیستن؟!

romangram.com | @romangram_com