#درگیرت_شدم_پارت_90

اونو ندارم.و همچنان درگیر اینم که شاهین و پسرش پدرام خسروی مهمترین افراد
زندگیم، چرا به این راه کشیده شدند.
یاده بیست سال پیش افتادم. پنج سالم بود، دایی شاهین و پدرام و زندایی
قرار بود برن ایتالیا.
قبل از رفتنشون به دیدن ما اومدند.
من چون تنها عضوی از خانواده مادریم دایی شاهینو زنو بچش بودند
و با من مهربون بودند برای همین خیلی دوسشون داشتم.
وقتی که اومدن خونمون منو پدرامو مهناز رفتیم تو اتاق تا باهم بازی
کنیم.
یادمه اون موقع پدرام 10سالش بود.
موقع بازی دایی اومد تو اتاقمونو به پدرام گفت: پسرم پاشو کم کم باید
بریم.
بعد رو به منو مهناز گفت: خوشگلای دایی ما داریم میریم، مواظب
خودتون باشید.
دلم براتون خیلی تنگ میشه بیاید بغلم ببینم.
پریدیم بغلش. یادمه چقدر من گریه کردم که نرن اما اونا تصمیمشون
قطعی بود.پدرام با اینکه فقط پنج سال ازم بزرگتر بود اومد بغلم کردو مثل یه ادم
بزرگو فهمیده گفت: دختر خوب که گریه نمیکنه. ما زود برمیگردیم.

romangram.com | @romangram_com