#درگیرت_شدم_پارت_51
که هی بکن بکن راه انداختم.
والا من در حدی بدشناسم که لقب لوک گه شانس برازندمه.
بیخیال پرهام شدمو با نیش باز به سمت اشپزخونه که کمی دورتر از
سالن غذاخوری بود رفتم.
خدایی ادم اینجا گم میشد از بس بزرگه.
وارد اشپزخونه شدم. توقع داشتم الان مثل رمانا یه پیرزن مهربون ببینم
که داره اشپزی میکنه اما در عوض با یه مرده مسنه اخمو روبه رو
شدم.
رفتم کنارش. دیدم داره زرشک پلو درست میکنه، جونمی جون. من از
بچگی زرشک پلورو بیشتر از بچه نداشتم دوست داشتم.
یه لبخند که مطمئنم زبون کوچیکمم معلوم بود بهش زدمو گفتم: سلام
عمو.
غذا کی اماده میشه؟!
اشپزه یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: یه ربع دیگه.منم که خرکیف رفتم رو صندلیه کنار گاز نشستم. اشپزه برعکس
قیافش خیلی مهربون بود.
یه نگاه به ساعت رو دیوار کردم. .11:30
خب خوبه میتونم نیم ساعت تحمل کنم بعد با هومن اینا بخورم تا مثلا
قوانینو رعایت کنم.
romangram.com | @romangram_com