#درگیرت_شدم_پارت_49

یه دست مبل سلطنتی که هرکدومش به اندازه کل هیکل من می ارزید
سمت چپ سالن قرار داشت.
با صدای مجید که کمی ازم فاصله داشت از هپروت بیرون اومدم.
_بیا دیگه.
با مجید از پله هایی که از طلا ساخته شده بودن بالا رفتیم.
همون طبقه اول از چندتا اتاق گذشتیم تا به اخرین اتاق رسیدیم.
مجید درشو باز کردو گفت: اینجا اتاق جدیدته. بیا اینم کلیدت.کلیدو که گرفتم رفتم تو.
وایییییی!!! من غششششش!!
ترکیب اتاق همون رنگاییه که من عاشقشونم؛ مشکی و قرمزه روبه
صورتی.
حالا من درسته به پرهام به خاطر رنگ اتاق کارش که مشکی طوسیه
میگم افسردس ولی خب من مشکیو چون بابام خیلی دوست داشت منم
خود به خود علاقه پیدا کردم.
بعد از اینکه مجید رفت درو قفل کردمو با ذوق وسط اتاق یه قر ریز
دادم.
اما این ذوق زدگیم مساوی شد با در اومدن صدای شکمم.
پوفی کردم و از اتاق بیرون اومدم.
برم ببینم چیزی برای خوردن هست یا نه.

romangram.com | @romangram_com