#درگیرت_شدم_پارت_29

هوففففف. سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و به این چهار روز فکر
کردم. حرفای امروز صبح مامان توی سرم اکو شد: حواست به خودت
باشه ها. سالم نری ناقص برگردیا. اگه خواستن یکی از اعضای بدنتو
بِبُ َرن بهشون بگو حداقل زبونتو بِبُ َرن که دیگه انقدر منو با اون زبونت
نیش نزنی.
فدام شی برو خدا به همرات.مهنازم که قربونش نشم اصلا فکر نکنم بدونه من دارم میرم ماموریت.
ِهیییی ولی با این حال بازم بیشتر از جونم دوسشون دارم.
به مقصد که رسیدم قبل از اینکه از تاکسی پیاده شم سریع گوشواره
هارو انداختم و پیاده شدم.
چند دقیقه گذشت که یه ون مشکی جلوی پام وایستاد. بعد درش باز
شدو یه نفر اومد سمتم، تا خواستم عکس العمل نشون بدم یه چیزی
جلوی دهنم گذاشت و در اخر سیاهی مطلق....
با احساس گرما چشمامو باز کردم.
تو یه اتاق روی یه تخت بودم.
وایسا ببینم اینجا کجاست؟! من اینجا چیکار میکنم؟!
یه ذره به مغز معیوبم فشار اوردم تا یادم اومد من برای چی اینجامو
اخرین بار یکی یه دستمال جلوی دهنم گذاشتو دیگه چیزی نفهمیدم.
حتما اینجا عمارت هومنه دیگه.

romangram.com | @romangram_com