#درگیرت_شدم_پارت_183

گمشدست پی میبردم.
پرنده ها بانظم کنار هم روی شاخه درخت نشسته بودندو هر از گاهی
اواز میخوندند.
صدای اب رودخونه با اواز پرنده ها ارامشو به وجودم تزریق کرد.
چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم.
ای کاش میشد همیشه اینجا میموندم.
از اونجا که رد شدیم، یکم اون طرف تر یه نیمکت بود.
وقتی روی نیمکت نشستیم، تهران قشنگ زیر پامون بود.جای فوق العاده قشنگی بود.
با لبخندی که نمیدونم از کجا اومده بود رو به پرهام گفتم: خب حالا
بگو اینجارو چجوری پیدا کردی؟! چندوقته میای اینجا؟! اصلا بگو
ببینم با کی اینجا میومدی؟!
پرهام تک خنده ای کردو گفت: یکی یکی بپرس وروجک.
من وقتی ده سالم بود، پدرم منو به اینجا اورد.
منم دقیقا روز اولی که به اینجا اومده بودم مثل تو مات این همه زیبایی
شده بودم.
از وقتی که پدرو مادرم کشته شدند، من سعی میکردم بیشتر وقتمو
اینجا بگذرونم.
حتی وقتی که میخواستم به تو همه چیو بگم، از صبحش تا شب اینجا

romangram.com | @romangram_com