#درگیرت_شدم_پارت_182
همه اینا توی چندثانیه اتفاق افتاد.
تا خواستم دوباره غر بزنم گفت: همین الان اینارو بپوش بدو.
دستامو به کمرم زدمو گفتم: واسه چی بپوشم؟!
_تو کاریت نباشه وقتی من میگم بپوش تو بگو چشم.
چشم غره رفتمو گفتم: چشم جناب صبوری.لبخندی زد که سریع مانتورو روی تونیکم پوشیدمو شالمم سرم کردم.
از پله ها پایین رفتیم که دیدیم سهرابو نازلیو هومن روی مبل نشستندو
حرف میزنند.
نازلی بی تفاوت، ولی سهراب با پوزخند به ما نگاه میکرد.
هومن رو به پرهام گفت: کجا میرید؟
پرهام با غیظ گفت: یه جایی کار داریم.
هومن چیزی نگفت که بیرون رفتیمو سوار ماشین پرهام شدیم.
بعد حدود یک ساعت وایساد که من با بهت از ماشین پیاده شدم.
مات و مبهوت به روبه رو خیره شده بودم.
شبیه جنگل بود که انواع درختا اونجا خودنمایی میکردند.
یه رودخونه کوچیک هم بود که زیبایی اونجورا چندبرابر کرده بود.با ناباوری دستمو جلوی دهنم گذاشتم که پرهام گفت: قشنگه مگه نه؟
با خوشحالی گفتم: بی نظیره اینجا پرهام. از کجا اینجارو پیدا کردی؟
_بیا بریم جلوتر بهت میگم.
راه افتادیمو هرچی جلوتر میرفتیم من بیشتر به اینکه اینجا بهشت
romangram.com | @romangram_com