#درگیرت_شدم_پارت_173
از یکی از نگهبانا پرسیدم: اقای صبوری کجاست؟
_فکر کنم پشت ویلا کناره باغچشون نشستن.
باشه ای گفتمو به سمت پشت ویلا رفتم.
حاضر بودم معذرت خواهی کنم تا دوباره باهام مثل قبل خوب بشه.
نگهبانه درست گفته بود.
پرهام کناره باغچه ی کوچیکی نشسته بودو به یه جایی خیره شده بود.
لبخندی زدمو رفتم کنارش.
اونقدر غرق در افکارش بود که متوجه حضور من نشده بود.دستمو رو شونش گذاشتم که حواسش جمع شدو با دیدن من بلند شدو
روبه روم وایساد.
سربه زیر گفتم: میخواستم به خاطر.......
قبل از اینکه ادامه حرفمو بزنم دستشو به حالت سکوت بالا اورد.
حرفمو خوردمو سرمو گرفتم بالا.
به چشمای دریاییش که میدرخشیدند چشم دوختم.
عمیق نگاهم کردو گفت: نمیخواد چیزی بگی. بزار من حرفمو بزنم.
ممکنه دیگه شجاعتشو پیدا نکنم.
خیلی کنجکاو بودم تا ببینم کی میخواد بگه.
سرشو خم کردو کنار گوشم نفسشو فوت کرد.
تپش قلبم بالا رفته بود. گرمم شده بودو نمیدونستم چیکار کنم.
romangram.com | @romangram_com