#درگیرت_شدم_پارت_169
گل بود به سبزه نیز اراسته شد.
هومن یه نگاه به سهرابو نازلی که مثل دشمن به هم نگاه میکردن
انداختو رو بهشون گفت: شما دوتا. بعدا بیاید اتاقم.
بعد به منو پرهام نگاه کردو ادامه داد: شما هم برید سالن بالا. به
اردشیری گفتم بیاد.
منو پرهام سرتکون دادیمو به سالن بالا رفتیم.
کنار اردشیری همون مرده چندشه ی نچسب هم بود.
با یاداوریه اون روز که میخواستن اون چهارتا بچه های نابغرو بخرن
ولی نتونستن لبخند خبیثی روی صورتم نقش بست.روبه روشون نشستیم که فکر کنم پرهام یاد اون روز رو که من
نزدیک بود بیفتم ولی اون یارو گرفتتم افتاد، چون اخم کردو دستمو
توی دستش گرفت.
با تعجب نگاهش کردمو سعی کردم دستمو از توی دستش بیرون بیارم
که با نگاهش دست از تلاش برداشتم.
یه ارامش خاصی گرفته بودم.
اردشیری روبه ما گفت: اقای شیری نمیان؟
پرهام با همون اخمش گفت: چندلحظه صبر کنید الان میان.
همون موقع اون یارو نچسبه که حتی اسمش هم نمیخوام بفهمم با لبخند
بهم گفت: سلام لیدی.
romangram.com | @romangram_com