#درگیرت_شدم_پارت_166

ریز ریز خندیدمو به طرف اشپزخونه رفتم.عصر بودو من از ناهار به بعد چیزی نخورده بودم.
با لبخند وارد اشپزخونه شدم که با دیدن نازلی که بهم خیره شده بودو
پوزخند میزد، لبخندم پر کشید.
اخه چرا این بوزینه هرجا که من میرم باید باشه؟!
با همون پوزخندش گفت: چیه کبکت خروس میخونه؟
منم بی توجه به اون رفتم کنار اشپزه که خیلی با من خوب رفتار
میکردو اسمش هم کریم بود گفتم: سلام عمو.
نازلی از اینکه من یه جوری رفتار کردم که انگار اون اصلا وجود
نداره مثل گراز نفس میکشید.
_سلام دخترم. باز چی میخوای که اومدی اینجا؟
_عه عمو نداشتیما. اومدم خودتو ببینم.
_خب حالا که دیدی برو.یه لبخند دندون نما زدمو گفتم: میشه چاییو از اون کیک شکلاتی هاهم
بهم بدید؟ به جون شما نباشه به مرگ نازلی من فقط برای دیدن شما
اومده بودما اما خب یهو گرسنم شد.
عمو کریم خندید و گفت: خودت بیا هم چایی بریز، هم کیک بردار.
با همون لبخند به سمت استکانا رفتم که یهو یکی از پشت موهامو
گرفتو کشید.
یه جیغ خفه ای کشیدمو چرخیدم.

romangram.com | @romangram_com