#درگیرت_شدم_پارت_161

ویندوزم که بالا اومد همه چیو یادم اومد.
با یاده پدرام بغض کردم که همون موقع در باز شدو پرهام اومد تو.با دیدنش بغضم ترکیدو اشکام راهه خودشونو باز کردند.
پرهام به طرفم اومد.
شونه هامو گرفتو روی تخت خوابوندمو گفت: هیس. بخواب عزیزم.
اشکامو پاک کردم اما بغض داشت خفم میکرد.
با بغض و لرزش توی صدام گفتم: پرهام.
_جانم
بین بغض لبخند محوی زدم.
_واقعا پدرام مرد؟ یا اینم دوباره صحنه سازیه؟
پرهام سرشو پایین انداختو چیزی نگفت.
پس حقیقت داشت.
من دوباره داداشمو از دست دادم اما این بار واقعی بود.تلخندی زدمو گفتم: یعنی هومنو سهراب فقط میخواستن من مرگ
داداشمو با چشمای خودم ببینم؟! واسه چی منو فرستادن برم اونجا؟! که
منو زجر بدن؟!
پرهام دستمو توی دستش گرفت.
خیلی خوبه که بدونی توی روزای بد یکی پشتته. یکی که حواسش بهت
هستو همیشه کنارته.
_تورو فرستاده بودن که از پدرام حرف بکشی و اینکه هدف هومن

romangram.com | @romangram_com